در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

چندسال آرزوی یک موقعیت رو داشتم...براش دست و پا میزدم و تلاش میکردم...

خیلی زور زدم بهش برسم اما نمیشد..

حتی تا یک قدمیشم رفتم اما نشد

یکی دوسالی هست دیگه برام مهم نبود و بیخیالش بودم

تو دوهفته اخیر اون اتفاقه افتاد! حتی چندجای دیگه هم ازم دعوت کردن براش!

دوسه تا هم پیشنهاد کاری گرفتم

ی شرکت برند از الان داره باهام قرارداد میبنده برای ۴ ماه دیگه...

و جالبه ک الان ن برام مهمه و ن جذابیتی داره! :)))

چرا ؟! اوس کریم قربونت برم د آخه چرا وقتی ی چیزی رو میخوایم و عاشقشیم و براش دست و پا میزنیم نمیدی ، وقتی ک دیگه برامون مهم نیس و لذتی نداره میدی ! چرا خب ؟!

عقل ناقص من ک جوابگو نیست ولی حتما حکمتی داره کارات ..

همیشه فکر میکردم اگه تو اون موقعیت قرار بگیرم کلی ذوق میکنم..خیلی خوش حال میشم...

هفته پیش وقتی داشتم ماشینو تو پارکینگ اون شرکت پارک میکردم یهو ب خودم گفتم ماوا حالیته ی روز آرزوی امروز رو داشتی ! چهقدر خیال پردازی کردی برای رسیدن بهش ؟ چرا الان عین خیالت نیست!

جوابش عوض شدن من و ارزش هامه...

من دیگه اون ماوایی نیستم ک این چیزا برام مهم باشه...

کاش الان دوسال پیش بود تا خر ذوق بشم

ولی الان حتی ب ی ورم هم نیست ک بهش رسیدم :))

 

پارسال ی ساعت نسبتا گرون چشممو گرفته بود ... قیمت اصلش بالا بود چندماه پول جمع کردم تا حوالی آبان پارسال خریدمش

اونقدر ذوق این ساعتو داشتم ک حد نداشت...قرون قرون براش جمع کرده بودم

اوایلم واقعا عاشقش بودم

اما الان سنگینی میکنه رو دستم و ازش متنفرم! واقعا متنفرم!

اصلا ازش خوشم نمیاد

فقط چون خداتومن پول پاش دادم رو بعضی استایلام میپوشمش

احتمالا بدمش ب معصوم چون خیلی دوسش داره

اوس کریم ؟؟ 

این چ باگیه تو خلقت بچه آدمیزاد گذاشتی ک خودشو پاره میکنه برا رسیدن ب ی چیزی و بعدش همه جذابیت اون چیز دود میشه میره هوا!

چرا خب ؟؟؟

 

  • mava movahed

دیشب ساعت ده و نیم الف زنگ زد 

دقیقا یه هفته هست همو ندیدیم چون من همش این شهر و اون شهرم

ی وقتی هم بیکارم اون مریض داره سرش شلوغه

دیشب گفت چیکار میکنی ؟ گفتم شرکتم دارم در اتاقو قفل میکنم گفت میخوای بری خونه؟ گفتم ن دارم درو قفل میکنم ک بشینم کار کنم! و هنگ کرد!

و کلی اصرار ک پاشو برو خونه!

راه نداشت..کلی نقشه مونده ک کار دارن منم تایم آزاد خیلی کم دارم باید تمومشون کنم

وقتایی ک تنها میخوام کار کنم در و قفل میکنم ک باخیال راحت مانتو و مقنعه رو در بیارم و کار کنم چون موقع کار رو نقشه ها حرکات عجیب زیاد میزنم!!!

کارم ک تموم شد دیدم ساعت سه و نیمه!!!

وسایلمو ک جمع کردم از اتاق اومدم بیرون تو اتاق مدیر عامل ی اتاقک مخفی هست ک من در اصل اونجا رو نقشه ها کار میکنم و فقط موقع جلسات میرم اتاق اصلیم

اومدم طبقه پایین ساختمون ک دیدم در اصلی ساختمون قفله!!!

 

نگهبان در و بسته و رفته بود ! زنگ زدم ب سرایدار و جریان گفتم ک گفت کلید ساختمون اصلی فقط دست نگهبان و آبدارچیه و نداره

بنده خدا رفت دنبال نردبون و بله من ساعت چهار صبح از پنجره اتاقم از طبقه دوم از ساختمون خارج شدم :)))

صبح فهمیدم این بنده خدا دیده هیچ ماشینی نیست و چراغی هم روشن نیست در و بسته رفته

من ک تو اتاقک مخفی بودم نور پیدا نبود ماشینم پشت ساختمون پارک کرده بودم چون اوضاع مچ پام داغونه و تا جایی ک میشه نباید پیاده روی کنم پارکینگم خیلی فاصله داره با ساختمون اصلی ...

 

تا رسیدم شهر ساعت نزدیک شیش بود 

وقتی رفتم خونه الف تازه از خواب بیدار شده بود و باور نمیکرد من الان اومدم خونه!

خودم هنوز خندم میگیره از اتفاق دیشب...معصوم میگه تو ی احمق بالفطره ای !

مگه میشه آدم عاقل تا ساعت چهار بمونه و کار کنه ؟!

و من نمیفهمم ک چرا نباید اینکارو کنم ؟!

چرا ؟!

کار منه! مسئولیت قبول کردم ... باید انجامش بدم هر وقتی ک شد هر زمانی ک شد...وقتی صبح تا ظهر سر ساختمونم و جلسه و همش در حال فک زدن با این و اون از مهندس ناظر بگیر تا کارمندای احمق شرکت خب چه کنم ؟!

مجبورم شب بمونم!

من دیروز بعد یک هفته رفتم بوشهر و فقط وقت کردم برم ساکمو بزارم خونه و ی دوش بگیرم و بعدش باز برم شرکت ک دقیقا همون زمان الف مطبش بود و مریض داشت

و امروز بعد ی هفته همو دیدیم!

الف میگه کله خراب تر از اونی هستی ک فکر میکردم!...

خودشم پذیرفت ک فعلا عروسی رو عقب بندازیم...من ۶ ماهه دیگه ک این پروژه کوفتی تموم بشه شرکتو تحویل میدم و میگم دنبال ی مدیر دیگه باشن

ولی قبلش باید این پروژه چغری ک شرکت چهار سال و نیمه درگیرشه و دوتا مدیر قبل من نتونستن تمومش کنن رو تموم کنم...

تو این یک سالی ک شرکت دستم بوده ب گفته خود مدیر هلدینگ ب اندازه پنج شیش سال جلو انداختمش!

و حتی گفت توقعی نداره ک این پروژه رو تموم کنم چون درگیر ارگان های دولتیه و خیلی چیزاش دست ما نیست

ولی من ماوام ! باید تمومش کنم! باید انجامش بدم ب هر قیمتی ک شده...

الفم درگیر مادرشه ک الان دقیقا هفته ای سه بار باید دیالیز  بشه

خواهرشم ک عملا درگیر زندگی خودشه و کاری ب مادرشون نداره

ی قرار داد با ی کلینیک داره ک ۵ ماهه دیگه تمومه و ب قول خودش دیگه شکر بخوره بخواد قرارداد ببنده!

نتیجه اینکه فعلا کج دار و مریز سر میکنیم تا شیش هفت ماه دیگه ک بشه واقعا زندگی باهمو شروع کنیم !...

  • mava movahed

رفتم داروخونه مسکن بگیرم برا معده داغونم ک پدرمو در آورده

فروشنده همکلاسی دوران راهنماییم بود! کلی سلام احوال پرسی کرد من فامیلیش یادم بود ولی هرچی فکررر کردم اسمش یادم نمیومد!

تا اسم قرصو گفتم یهو گفت ماوا تو هنوز معده درد داری؟!

بهش گفتم هی آبجی زخم معده ک ول نمیکنه آدمو تا تو قبر همراهته!

برام جالب بود ک یادشه... بهش گفتم تو کجا یادته من معدم درد بود! ده پونزده سال گذشته ها ! گفت اخه یادمه ک بعضی روزا از درد حالت بد میشد...جیغ میزدی... دوا درمونش نکردی؟؟ گفتم والا تا الان حداقل ۱۰ تا دکتر رفتم! هزار جور دوا درمونش کردم...خوب نمیشه ک نمیشه نکبت!

یعنی من از ده سالگی تا الان با این زخم کوفتی درگیرم...بعضی وقتا ورم معده هم بهش اضافه میشه دیگه قشنگ مثل مار سرکنده میپیچم ب خودم... 

خدا سر گرگ بیابون نیاره....

معصوم من و الفو دعوت کرده بود خونش

شوهرش از الف پرسید ک فکر کنم شما ماوا خانم دوسه سالی میشه میشناسی چیشد یهو تو این چندماه فهمیدی دوسش داری؟! اتفاق خاصی افتاد؟!

الف چیزی گف ک تا حالا ب خودم نگفته بود

من دو سال و نیمی ک برگشتم جنوب کلا برا کارای دندون پزشکیم میرفتم کلینیک الف اینا... ی منشی بی شرف داشتن ک فقط خدا میدونه چهقدر حق مردمو ضایع میکنه! چهقدر ملتو الکی اذیت میکنه! این وسط ی سری احمق هم با سرویس دادن بهش میخواستن کار خودشون راه بندازن باعث میشد این با بقیه بدتر رفتار کنه و توقع داشته باشه همه بش برسن!

من مریض الف نبودم اما اتاق خودش و همکارش مشترک بود زیاد همو دیده بودیم و آشنا بودیم

من چندین بار با خود منشی بحثم شده بود اما حوصله درگیری نداشتم واسه همین خیلی سر ب سرش نمیزاشتم

ی دفعه ی خانم و آقای میانسال روستایی اومدن با بچه مبتلا ب سندروم داون

حتی فارسی رو هم درست بلد نبودن

این منشی خیلی راحت سرشون کلاه گذاشت

از قضا همین بلا رو با شدت کمتر سر خودمم آورده بود! وقتی دیدم نتونستم تحمل کنم دست خانومه رو گرفتم بردم جلو و شروع کردم هوار کشیدن!

هرچی از دهنم در اومد گفتم! بهش گفتم تو خجالت نمیکشی میدونی اینا روالو نمیدونن اینقدر راحت اذیتشون میکنی؟! خجالت نمیکشی فقط با کسایی ک بهت میرسن راه میای ؟! ب دکتر بگم چیکاره ای ؟! 

از سر و صدام الف و بقیه دکترا اومدن بیرون

منشیه میخواست هوچی گری کنه ولی چون داشتم درست میگفتم چند نفر دیگه هم شروع کردن تایید کردن...

ی اقایی میگفت من کارمندم دارم خرج ارتودونسیه دوتا بچه رو میدم خداتومنم هزینه کلینیکه نمیتونم هربار میام اینجا ی چیزی هم ب این منشی بدم تا کارمو راه بندازه!

و همین طور چند نفر دیگه...

الف گفت اون روز عاشق سر و زبونت شدم و اینکه کوتاه نیومدی! عجیب خوشم اومد از کارت...کاری ک اون همه مرد جرئت نداشتن انجام بدن انجام دادی...

این همه ساله این منشی چون فامیل صاحاب کلینیکه کسی جرئت نداشت چیزی بش بگه با اینکه همه هم میدونستن چیکارس!

راستش باورم نمیشه جرقه علاقه الف اونجا خورده باشه ولی ظاهرا همین بوده! این برای بهار همین امساله!

الف نمیدونه این در مقابل بقیه کارایی ک برای گرفتن حقم کردم چیزی نیس!

من هیچ وقت سکوت نکردم...هیچ وقت...

بار ها چون حقمو خواستم اذیتم کردن...زور گفتن ولی هیچ وقت کوتاه نیومدم

حتی از صاحب کارم کتک خوردم چون نزاشتم حقمو بخوره!

و ب خاطر این کارام همیشه بقیه بهم گفتن چ میدونم سلیطه! زبون دراز! پر رو !

حتی مامانم ب خاطر اینکه از حقم دفاع میکردم بهم میگف بی چشم و رو!

حالا این اقا الف ب خاطر این ویژگی از من خوشش اومده! جل الخالق!!!

معصومم بهش گفت ملت عاشق ناز و ادای دخترا میشن! شما از سلیطه بازیه این خوشت اومده؟!

  • mava movahed

سه روزه حال مامان بزرگم بد بود...بازم سنگ صفرا و مشکلاتش..

روز اولی ک اینجوری شد من صبحش باهاش صحبت کرده بودم و پرواز داشتم و رفتم تهران

عصر حالش بد میشه و میبرنش بیمارستان دایی

ب من نگفته بودن... گرفتار بودم و فرصت هم نکردم بهش زنگ بزنم تا دیروز ک فهمیدم این طوری شده با بدبختی بلیط برای صبح جور کردم و برگشتم...

من جوری نفسم ب نفس مامانجون بنده ک تصور نبودنش برام عذابه...

تنها نقطه ضعف زندگی من این زنه!!!

باباجی رو هم خیلی دوست دارم...خیلی خیلی.... ولی عاشق مامانجونم

و جالبه ک این موضوع دوطرفس...من نوه عزیز کرده شون هستم!!

از بچگی همین بود..

بابا میگف وقتی من سه چهار سالم بوده مامانجون میره سوریه و وقتی برمیگرده از همون دم در دنبال من میگشته و میگفته دلم برای چشمای عسلی ماوا تنگ شده بود! و چون منو دختر دایی همسنیم این موضوع باعث قهر زندایی شده بود!

ظهر رسیدم بوشهر

وقتی رسیدم مرخصش کرده بودن

رفتم خونه... تا تونستم بغلش کردم...

بهش گفتم نازگلی! ( اسمش نرگسه ولی بابابزرگم نازگل صداش میزنه ) من بدون تو نمیتونننننننم! حق نداری منو بزاری و بری!

میگف برو باباتو آروم کن! منظورش باباجیه...بابابزرگ عشق خودم! تازه متوجه شدم پیرمرد های های داره گریه میکنه! 

گفت ماوا اگه نازگلم چیزیش بشه من قرص میخورم خودمو خلاص میکنم تا برم پیشش! :)))) 

اوس کریم؟! فدات بشم ی عشق اینجوری ب منم بده! دلم خواست خب:))

خداروشکر حالش بهتر بود.. 

حالش ک بد میشه بابابزرگ میبرتش دم مطب دایی وقتی میرسن میبینن دایی نیست! زنگ میزنن میفهمن اتاق عمله دیگه میرن بیمارستان پیشش

خاله اولیه میاد بره کمکشون ک ماشینش خراب میشه!

خاله دومیه هم ک ب هیچ عنوان شوهرشو ول نمیکنه ! از خودش نمیزاره بره بیمارستان! مادر من هم ک سال هاست ن با من ن با خانواده اش ارتباط نداره 

خاله یکی مونده ب اخری ک اصفهانه

خاله اخری هم معلوم نیس کدوم گوری بوده اون لحظه

نتیجه اینکه مادربزرگ بدون هیچ همراه خانمی میره بیمارستان...

و چون خانم همراهش نبوده دایی مسئول عوض کردن لباساش میشه...

و مامانجون ب شدت حساسه! 

میگه دایی هم ناراحت بوده...ک بعد ۵ تا دختر من باید بیام اینکارا رو بکنم؟! 

خیلی دوس داشتم اون لحظه میبودم و بش میگفتم آقای دکتر! اینکه رئیس بیمارستانی و جلو چشم زیردستات مادرت رو تر و خشک کردی عزتت رو میبره بالا ن اینکه کوچیک بشی جلو بقیه...ک حتی اگر میشدی هم نباید این حرفو میزدی ک ب نازگلی بربخوره...

مامانجون کلا با من راحته ... میدونستم چهقدر سختشه حتی اگه خاله ها بخوان تر و خشکش کنن ... چه برسه دایی ..

این سه روز خیلی بهش سخت گذشته.. بردمش حموم ..لباساشو شستم ...پای حرفاش نشستم...موهاشو بافتم...سوپ براش پختم و قاشق قاشق گذاشتم دهنش

و چیزی ک دلمو میسوزونه اینه ک هرچند دقیقه ی بار با بغض میگف ماوا نمیدونی چی بم گذشت...جلو اون همه پرستار داییت لباسمو عوض کرد...دلم میخواس بمیرم..و هرچی سعی میکردم شوخی کنم تا یادش بره بعد چند دقیقه باز یادش می افتاد

اوضاع بهتر شد... دور و برشو براش تمیز کردم ...جارو کردم...ظرفا رو شستم

قشنگ اعصابش آروم شد! اصلا طاقت بهم ریختگی رو نداره...دقیقا عین خودم

 

من تو زندگیم ب هیچ چیز و هیچ کس وابستگی ندارم جز مامانجون

این زن نفس منه عشق منههههههه ! 

و نمیدونم چرا علاقه ش نسبت ب من فرق داره با بقیه نوه ها و بچه هاش...همیشه طور دیگه ای منو دوس داشته

نمیدونم...شاید چون منو اون بزرگ کرده...تر و خشک کرده...مادرم ک حتی قبل طلاق خودشو بابامم ب من اهمیت نمیداد...من همیشه پیش مامانجون بودم

از دیروز استرس وحشتناکی داشتم...حالا ک آرومه منم آرومم...

باباجی رفت گوشی لمسیشو آورد ..اینو معمولا بیرون نمیبره و ی گوشی دکمه ای داره چون باهاش راحت تره میبره بیرون

قبلا اینستا داشت ولی پارسال ک فیلتر شد وات و اینستاش رو حذف کردیم

حالا دیدم رفته فیلتر شکن خریده و وات و اینستاش رو نصب کرده!

خدایااااا 

پیرمرد ۸۲ سالشه! سواد خوندن و نوشتنم نداره ! ولی بلده چجوری با این ماسماسک کار کنه ! 😐😐

میگف ی چیزی برای گوشیم میخوام ! دست شوهر خاله دیده بود...بعد کلی توضیح دادن فهمیدم میخواد از این کاورای کلاسوری چرمی بگیره...سرچ کردم و چند مدل نشونش دادم..یکیو ک انتخاب کرد براش خریدم و  آدرس خونه خودشونو نوشتم تا سریع ب دستش برسه

چون فردا پس فردا باید برگردم تهران و خیلی کار دارم نمیرسیدم برم براش بخرم

عصری الف اومد سر بزنه ...

موقع رفتن باباجی بش گفت پسر جان

ماوا ریشه جگر منه! تورو اون خدایی ک میپرستی مواظبش باش!...

و من الان خرذوق ترینم:)))

شعر عنوانم همیشه برا مامانجون میخونم!...هرچند بی ربطه😂

ملت واسه دوس پسراشون شعر عاشقونه میخونن

من برای نازگلم....

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی!...

 

 

 

  • mava movahed

آرش جز معدود پسراییه ک دوران دانشگاه باهاش سلام علیک داشتم...رفیق بودیم باهم و بعد دانشگاه هم چندتا پروژه باهم همکار بودیم... 

چندباری هم ک پروژه شمال داشتم رفتم گرگان دیدنش حتی دوسال پیش ک ازدواج کرد کلا از رفیقاش 5 نفرو دعوت کرده بود ک یکیش من بودم! عروسیشون خیلی خصوصی بود...

با خانومش هم رفیق شدم...

از یکی دو هفته پیش گفته بود با خانومش میخواد بیاد جنوب و ی قرار بزاریم همو ببینیم ... جریان الفم بهش گفتم..خیلی خوش حال شد

دیروز اومدن و باهم رفتیم بیرون و برخلاف تصورم ک فکر میکردم الف شاید خوشش نیاد ولی با آرش کلی باهم صمیمی شدن و عملا ما زنا رو ول کردن لب ساحل ب حال خودمون!

آرش برای من ی فندک آورده بود با طرح مار از ی برند ک عاشقش بودم!

یعنی ب حدی ذوق کردم ک الف گفت دلت فندک میخواست میگفتی بخرم برات خب!:)))

چند لحظه طول کشید تا یادم بیاد من دیگه فندک ب کارم نمیاد!..

وقتی ب آرش گفتم ترک کردم وا رفت! گفت حتی محجبه شدنت هم برام ب اندازه ترک کردنت عجیب نیس!

راست میگفت ... همین آرش ی زمانی کلی خودشو ب آب و آتیش میزد ک ترک کنم اما نمیکردم...

فرصت شد یکم از خاطرات اون موقع هم تعریف کنیم ..از بی پولی هامون ... برای خنده و شوخی ی عطر شنل اصل هم برام گرفته بود! داستانش اینه ک ما جفتمون عطرباز بودیم و اون عاشق لالیک بود من شنل

ولی دوتامون پول گرفتن اصلشو نداشتیم... اون موقع اون تو ی رستوران کار میکرد منم منشی بودم مجبوری فیکشون رو میخریدیم...

ی روز اعصابم خیلی داغون بود آرش میگف تو از صبح ی مرگیت هست بگو چته اخرش بش گفتم از بس دلم شنل اصل میخواد شب خواب دیدم رفتم اصلیشو گرفتم ! چی میشه ی بار اصلیشو از نزدیک ببینم! اول کلی مسخرم کرد و بم خندید بعد نشست نقشه کشید ی روز تیپ آنچنانی زدیم رفتیم ی عطرفروشی مثلا باکلاس ک پاتوق آدمای سانتال مانتال بود ن دوتا دانشجوی بدبخت مثل ما!

آرش با کلی قیافه گفت خواهرمو اوردم براش عطر بخرم چند مدل بیارین ببینم پسندش میشه یا ن

فروشنده هم کلی عطر چید رو میز و کلی هم درموردشون توضیح میداد منم مثلا ناز میکردم از هرکدوم ی پیس میزدم میگفتم خوشم نمیاد! آرش درگوشم گفت تو رو جدت مواظب باش از اینا میزنی از دست نیفته بشکنه ک باید جفت کلیه هامونو بفروشیم پولشو بدیم!

اخرشم ب یارو گفت شنلم بیارین ببینه منم طبق برنامه رو کل لباسام زدم ! بعدم گفتم خوشم نمیاد ! و قیافه گرفتم اومدم بیرون!!!

آرشم طبق برنامه معذرت خواهی کرد گفت ببخشید آبجیم سخت پسنده خیلی اذیت میکنه موقع عطر گرفتن و اومد بیرون!

تا نیم ساعت هار هار میخندیدیم... پول تاکسی نداشتیم بعد رفته بودیم عطر فروشی ک ارزون ترین عطرش اندازه حقوق 6 ماهمون بود!

همه این کارا واسه این بود ک من آرزو ب دل نمونم و ی بارم ک شده شنل اصل بزنم !

یادش بخیر ...بعد دانشگاه آرش با اولین پروژه ای ک داد برام شنل گرفت منم ساعتیو براش گرفتم ک میدونستم عاشقشه...زندگی دوتامون الان نسبت ب اون روزا زیر و رو شده...

اینا برای ی چیزی حدود 8 یا 9 سال پیشه ... ولی حس میکنم همین دیروز بوده...

 

ما دوتا از همه چیز همدیگه خبر داشتیم... آرش برعکس من خیلی آدم اجتماعی و اهل بگو بخند و ارتباط با بقیه نبود... روهم رفته شاید هفت هشتا رفیقم نداشت ...

ولی بچه زرنگی بود... ی دوره ای تنها رفیق صمیمیم بود...

هنوز یادشه ک من عاشق مار بودم..میگف بیشرف کلی گشتم برات طرح مار پیدا کنم بعد میگی سیگار گذاشتم کنار! تو تا همین پارسال میکشیدی! میگف هم خوش حالم ک ترک کردی هم ناراحتم ک اینجوری پدرم دراومد بابت پیدا کردن این...

دیشبم موندن ولی صبح زود رفتن...خانمش بارداره و نوبت دکتر داشت

بابت خونه خیلی خوش حال بود ... ی شبایی ک از دست همخونه هام دیوانه میشدم میزدم بیرون آرش ماشین رفیقشو میگرف و میچرخیدیم... گریه میکردم...زار میزدم میگفتم آرش من اگه بتونم ی خونه بخرم ک از شر مستاجری و همخونه داشتن خلاص شم دیگه هیچی نمیخوام!

همیشه میگف تموم میشه...روزای سخت ماهم تموم میشه طاقت بیار...

دیروز گفت یادته گفتم تموم میشه ؟! دیدی شد ؟!

دیدن آرش کلا حال و هوامو عوض کرد

بین فشارهایی ک این روزا رومه واقعا مثل ی مسکن بود...

حالا از دیروز تا حالا فندک جلو چشممه و نمیدونم باهاش چیکار کنم!

یکی دوبارم وسوسه شدم سیگار بگیرم!

از این ناراحتم ک خداتومنم پول بالاش رفته!

میترسم آخرش کار دستم بده هدیه این رفیق ناباب !

 

  • mava movahed

امروز کلا خیلی کار داشتم ب دوسه تا پروژه و ساختمون باید سر میزدم

جلسه کاری مهمی هم داشتم ک دیدم مامانبزرگ پشت سر هم داره زنگ میزنه

سایلنت کردم گفتم بعد جلسه بهش زنگ میزنم ک یادم رفت

بعد ساعت کاری راه ب راه رفتم خرید واسه مهمونی امشب

تا اومدم خونه حوالی ساعت ۵ اینا بود

داشتم حاضر میشدم مهمونا بیان ک گوشی باز زنگ خورد دیدم مامانجونه یادم اومد ای داد بیداد یادم رفته بهش زنگ بزنم!

جواب دادم

طبق معمول نگران شده بود ...کجا بودی و چیکار میکردی و اینا

گفت ظاهرا امروز اعلام لیمر ( ی نوع باد خطرناک تو ناحیه خلیج فارس) کرده بودن میخواستم بگم خبر مرگت امروز نری تو جاده ها! بتمرگ خونه سرکارم نرو!

گفتم والا از سرکار اومدم دارم حاضر میشم مهمون دارم

گفت الان خونه ای؟ گفتم اره 

گفت دیگه نمیخوای بری بیرون ؟ گفتم ن

گفت اها خداروشکر

در کسری از ثانیه لحنش از حالت نگران ب حالت قهر و شاکی تغییر کرد و گفت:

اگه ب منه ک الهی باد ببرتت! الهی باد ببرتت دختره ی آل برده ک تلفن جواب نمیدی! اگه بادم ببرتت دیگه کاری ب کارت ندارم!!! و تلفنو روم قطع کرد!

اوخی! تازه یادش اومد باید قهر کنه ک تلفنشو جواب ندادم!

آخهههههه زن حسابی! چته اینقدر زود نگران میشی...

 

حدود ۱۵ سال پیش اینا اعلام لیمر کرده بودن باباجون بی ملاحظه زد ب جاده و تصادف بدی کرد و قشنگ جای سالم براش نموند ! من اون روزو دقیق یادمه...

مامانجون بعد از اون از باد لیمر میترسه و تاکید میکنه نرین تو جاده و هروقت اعلام لیمر میکنن صدقه میزاره...منم ک کلا تو جاده ام با ماشین قراضه ام  از این شهر ب اون شهر :))پیرزن بدبختو نگران کردم حالا باهام قهر کرده نمیدونم چ خاکی تو سرم بریزم:))

  • mava movahed

با دو سه تا از رفقای قدیمی رفته بودم بیرون

تلفن میم زنگ خورد ظاهرا همکارش بود ...گوشیشو گذاشت رو ایفون یکم خوش و بش کرد یهو طرف ازش پرسید ک راستی خونت مال خودته ؟! میم هم نگذاشت ن برداشت گفت نه اینجا رهنم ولی ی خونه شیراز دارم ! (میم اصالتا شیرازیه)

دروغ گفت !

میم حتی ماشینم نداره و تمام پول هایی ک این سال ها در اورده خرج دوس پسرش کرده ک 8 ساله وعده داده بگیرتش!

کاری ب این کاراش ندارم...برای من ب این راحتی دروغ گفتنش عجیب بود...وقتی قطع کرد شین ازش پرسید چرا دروغ گفتی بابا راحت بگو ندارم! مگه خونه نداشتن چ اشکالی داره؟ گفت این همکارم وضعش خوبه روم نشد بگم ندارم ! ابروم میره!( اخه مگه خونه نداشتن گناهه احمق؟!)

شین بهش گفت بابا تو دروغ گفتی! اونم برای ی چیز الکی! 

میم جواب داد ک دروغ چیه بابا دروغی ک خدا گفته نگین واسه وقتیه ک با دروغ آبروی کسیو ببرین! یا با دروغ فتنه درست کنین! اینکه من الکی ی چیزی بگم دارم ک ندارم نمیشه دروغ!

من تا اینجا ساکت بودم ولی از اون جایی ک از اینجور فتوا دادن ها متنفرم گفتم چرا چرت و پرت میگی ؟! چرا دروغ ب ناف خدا میبندی؟! 

اقا مرد و مردونه بگو اره دروغ گفتم چون میخواستم کم نیارم! دیگه چرا حرف تو دهن خدا میزاری! دروغ دروغه میخوای بگی ب خودت مربوطه ولی چرا از خودت حرف درمیاری!

دوسه روز پیشا آرایشگاه بودم دیدم رو دیوار تو ی برگه نوشتن کاشت ناخن از لحاظ شرعی مشکل نداره! من مطئنم ک داره ... شک ندارم و حتی پرسیدم ... ب ارایشگره گفتم ی نگاه ب قیافم کرد گف بهت نمیخوره مذهبی باشی! گفتم چ ربطی داره ؟! دارم بهت میگم چرا از خودتون حرف درمیارین! اقا کاشت ناخن مشکل داره اونی ک اعتقاد داشته باشه نمیکاره اونی هم ک نداره میکاره دیگه این ادا ها برای چیه ؟!

تو راه برگشت دوستم ک باهام ارایشگاه بود گف من فکر میکنم ادم باید دلش پاک باشه ! خدا دل براش مهمه! ببین من الان ناخن میکارم نمازم میخونم چ اشکال داره ؟ً! مهم اینه ک میخونم !

وای من مغزم سوت کشید از این استدلالش! گفتم تو واسه کی نماز میخونی؟ اگه برای خداس ک خدا ی دستور خاص برای نماز داده ک تو رعایت نمیکنی! عملا نمازت هیچ ارزشی نداره!

برگشته ب من میگه ماوا تو خودت ی سالم نیس نماز میخونی نماز نخوندن تو بدتره یا نماز خوندن من با ناخن مصنوعی!

بش گفتم ببین من تو تمام وقتایی ک نماز نمیخوندم میدونستم کارم اشتباهه! میدونستم ... هیچ وقت نگفتم دلت باید پاک باشه نماز کیلو چنده!

و واسه همینه ک بعد از این همه سال شروع کردم نماز خوندن ... 

چرا بعضیا اینجوری دنبال فتوا صادر کردن هستن واقعا؟! طرف میخواد ی غلط اضافی بکنه ک خدا گفته نکن! واسه تبرئه کردن خودش چرت و پرت میگه! اقا هر غلطی میخوای بکنی بکن دیگه چرا حرف تو دهن خدا میزاری!

 

دیروز عصر داشتم حاضر میشدم با الف بریم بیرون ک یادم اومد نماز ظهرمو نخوندم! عجیبه ک هنوز ب نماز خوندن عادت نکردم گاهی وقتا یادم میره ... گفتم ولش کن حتما دیگه قضا شده بعدا میخونم ک الف گوشیشو نگاه کرد گفت ده دقیقه دیگه مونده قضا نشده بخونش! گفتم بیخیال بابا هوا داره تاریک میشه یعنی قضاس...

الفم گفت من کاریت ندارم اگه میخوای نخونی ب من مربوط نیس ولی بهونه نیار! هنوز ده دقیقه مونده تا قضاشه بگو نمیخوام بخونم!

دیدم راست میگه بچم! دارم بهونه میارم ! مثل بچه ادم نمازمو خوندم...واقعا داشتم فتوا صادر میکردم ..

من هیچ وقت ب دین نصفه نیمه  اعتقاد نداشتم ... هیچ وقت قبول نداشتم ک چون پدر و مادرم مثلا مسلمونن منم مسلمون باشم ! همیشه خودم رفتم گشتم تا دینو بفهمم.. واسه اینکه الان اگه میگم من مسلمونم واقعا اسلام رو قبول دارم و درموردش تحقیق کردم ...پس دیگه بهانه ای نمیمونه... اگه دین گفته حدود حجابو رعایت کن باید بکنم ... اگه گفته نماز بخون باید بخونم!

دین نصف و نیمه ای ک بر اساس فتوای خود ادم باشه مفت نمی ارزه اینا  خودشونو مسخره کردن...دل باید پاک باشه دیگه چ صیغه ایه !

 

...

 

دیشب ب اصرار الف رفتیم پیش بابا ..میگف دوست داره خودش با بابا حرف بزنه ..بهش گفتم ک من تو ازدواج اولمم بابا نقشی نداشت یعنی اصلا براش مهم نبود ! 

گفت اون موقع داستان فرق میکرد بابات الان فهمیده اشتباه کرده..قبلا ی چیزایی درمورد الف ب بابا گفته بودم...

نیم ساعت ک نشستیم بابا ب گوشیم پیام داد تو مطمئنی این سی و هشت سالشه ؟! خیلی خوب مونده ها !

یعنی این اوج تحلیل پدر من از دامادشه :)))

الف تو بچگی باباشو از دست داده و ی تنه زندگیشو جمع کرده ..زندگی خودش و مادر و خواهرش... اصرار عجیبی داره من رابطمو با بابا بهتر کنم! و هرچی بش میگم مرد حسابی بابای من اون ادمی ک تو فکر میکنی نیست ب خرجش نمیره!

 بابای من کلا هیچی براش مهم نیس! ن خودم ن زندگیم ن هیچی! چرا بقیه نمیخوان اینو بفهمن!

 

  • mava movahed

حالم خراب بود ... بدجور

کارای شرکت گره خورده...

مجبورم تمام وقتمو پای پروژه ها بزارم...

پام درد میکنه و وقتی طولانی مدت سرپا وایمیستم پدرم در میاد ولی باید برم سر ساختمون..خیلی زود گچ پامو  باز کردم...دوسه ماهه دیگه باید مچمو عمل کنم کاری ک دکتر گفت پارسال ک شکست انجام بدم و ندادم و بعد تصادف بدتر شد..

مدیر هلدینگ لج کرده...

همه چیز بهم ریختس

تنها چیزی ک ب ذهنم میرسید سیگار بود... تو مسیر خونه بودم اولین جایی ک دیدم زدم کنار خریدم

بسته رو باز کردم...یکیشم روشن کردم...

ولی نکشیدم... یادم اومد دقیقا از اول امسال نکشیدم...زحمت ۷ ماهمو هدر میدم ...میدونم اگه بکشم باز شروع میکنم و ب این راحتی نمیتونم ترکش کنم...مثل چندباری ک ترک کردم

ی چیزی تو مغرم میگف بیخیال بابا...داری مچاله میشی 

این همه فشار روته...بزار حداقل اروم شی

ولی دلم میگف ن ... حق نداری ب این راحتی ها وا بدی...

قرار نیست وقتی اوضاع بهم میریزه هر بلایی دلت خواست سر خودت بیاری

یادت رفته سر همین اخلاق گوهت چ غلطایی ک نکردی؟!

ماوا چرا تا اوضاع قاراشمیش میشه فکر میکنی مجوز داری هر غلطی ک دلت خواست بکنی؟!

نمیتونی از پس این زندگی بربیای بیجا میکنی بلند پروازی میکنی...اگر اینقدر ضعیفی ک اصلا لایق این زندگی نیستی...

این همه سال با این مجوز دادنای بیخودت هر غلطی خواستی کردی...بس کن...آدم باش!

دیگه بیشتر از این فکر نکردم... شیشه رو کشیدم پایین فندکو و بسته رو انداختم بیرون...

میدونم ک سیگار برای من ی نخه ک ب گذشتم وصلم میکنه...اگه بیفتم.رو دورش کم کم میرم سراغ آدمایی ک اولین بار باهاشون سیگار کشیدم...کنارشون خیلی کارای دیگه هم کردم...دوباره میشم همون آدم قبلی ک دوساله دارم زور میزنم بکشمش...

نباید برگردم ب گذشته...حق ندارم میدونو خالی کنم...حق ندارم....حق ندارم....

ا

  • mava movahed

امروز معصوم میخواست بره دکتر

زنگ زد گفت اگه حوصله داری یکی از بچه هارو بزارم پیشت شوهرم نیست واقعا نمیتونم دوتاشونو ببرم ...منم ک از دل خوشی باز کردن گچ پام افتادم ب جون خونه و تمیزکاری میکنم گفتم بابا دوتاشونو بیار...من کار خاصی ندارم ..طفلک خیلی خوش حال شد...

خداییش این دختر خیلی توان داره! با ۲۴ سال سن و تو شهر غریب با دوتا بچه ۳ و ۱ ساله و شوهرش ک ب خاطر کارش ی شب در میون خونه نیس! 

تو این دوسه سالی ک خونه رو گرفتم زیاد با بقیه همسایه ها صمیمی نیستم در حد سلام علیک و ... ولی پارسال ک  زلزله زد تا اومدم ی چیزی بپوشم و برم ماشینو از پارکینگ در بیارم تو راهرو یهو معصوم جلومو گرفت گفت توروخدا یکیشو کمکم بیار پایین ! نمیتونم هر دوتاشو! بچه هاش منظورش بود! مثل چی گریه میکرد ! کوچیکه رو ک اون موقع نوزاد بود بغل کردم و اومدم پایین...

اونشب شوهرش شیفت بود و این دختر همینجوری از تنهایی میترسید حالا ک به خاطر زلزله رفته بودیم تو خیابون بدتر شده بود...اونشب با خودم بردمش خونه مامانبزرگ اینا...دلم نیومد بره خونه...آپارتمان خطرناکه آدم تا بیاد پایین هزار اتفاق میفته...دیگه کم کم  صمیمی شدیم خودش میومد خونه برام شیرینی چیزی میاورد یا سر میزد..پارسال ک پام شکست واقعا معصوم منو جمع و جور میکرد...حسابی شرمنده ش شدم...خودش بعد ها گفت اینجا هیچ رفیق و آشنایی نداره و الان ک با همسایه دیوار ب دیوارش ک همانا من باشم اوکی شده خیلی خوشحاله! راستش من تو کل زندگیم تا حالا با همسایه صمیمی نبودم و خودمم اولین بارمه!

بچه هاش واقعا فکر میکنن من خاله شونم! بیشتر شبایی ک شوهرش نیست اگه خونه باشم و سرپروژه نباشم یا اون میاد خونه من میخوابه یا من میرم پیش اون

واقعا با محبتاش شرمندم میکنه... 

خلاصه بچه هارو آورد گذاشت خداییش دوتاشونم آرومن...بزرگه تا دید من دارم تمیز کاری میکنم گفت خاله منم میخوام کمکت کنم! و یه کهنه برداشت و مثلا شروع کرد گردگیری کردن! کلی عکس ازش گرفتم و فرستادم برا معصوم اونم شوخی میکرد ک خیر ندیده داری از دخترم مثل کوزت کار میکشی !

سرگرم بودم ک ی صدای شکستن اومد...رها خانوم حین گردگیری گلدونی ک گلایی ک الف برام آورده بود گذاشتم بودم داخلشو شکسته بود!

فقط دوتاشونو بغل کردم گذاشتم تو اتاق تا شیشه ای چیزی نره دست و پاشون

تمیزکاری ک تموم شد هردوشونو از اتاق آوردم بیرون دیدم رها کلا داشته گریه میکرده! نمیدونم ترسیده بود یا هرچی ولی عجیب این بچه گریه میکرد...

اینقدر گریه کرد صدای کوچیکه هم دراومد! مجبور شدم کارامو ول کنم بند و بساط کیک پختن راه بندازم تا سرگرم بشه و یادش بره! عاشق درست کردن کیکه...اولش یکم اعصابم خراب بود بابت خرابکاریاشون ولی بعد گفتم جهنم بزار بخندن... من ک واقعا دل ندارم ببینم بچه ای ناراحته...گذاشتم هرچهقدر دوس دارن ریخت و پاش کنن... گننند زدن ب آشپزخونه! ظرف آردو خالی کردن رو زمین ! و شروع کردن رو سرامیکا با آرد بازی کردن! واسه مشغول کردنشون خودمم نشستم باهاشون بازی کردم! 

حس عجیبی بود...من عاشق بچه هام...مخصوصا دختر بچه...این دوتا دختر واقعا باعث میشن از ته دل حس کنم دوس داشتم مال من میبودن!

وسطای بازی رها گفت خاله گلای تو گلدونو چیکار کردی؟ انداختی ؟ گفتم نه خاله چطور؟ گفت آخه اونارو عمو برات آورده بود! نندازیشون دور عمو ناراحت میشه!

و واقعا خندم گرفت! این فسقلی این چیزا رو از کجا میدونه؟! از کجا فهمیده؟

معصوم ک اومد کلی شرمنده شد و شروع کرد کمکم خونه رو جمع کنیم .. بهم گفت اگه اینکارو با خونه خودمون کرده بودن ی بلایی سرشون میاوردم تو  چجوری هیچی بهشون نمیگی تازه بازی هم میکنی باهاشون! گفتم معصوم من واقعا دل ندارم چیزی ب بچه بگم...حتی اگه ببینم کسی با بچه خودش دعوا میکنه اعصابم خراب میشه...دل ندارم بچه ناراحت شه...

الف ک اومد ی سر  زد و رفت..داشتم نماز میخوندم تیدا ک تازه یادگرفته راه بره اومد مهرمو برداشت! الف اومد ازش بگیره ک تیدا لطف کرد هرچی خورده و نخورده بود رو هیکل الف بالا آورد!

ایشونم باید میرفت سر ی ساختمون سر بزنه! :)))

ب حدی خندیدم ک اشکام در اومد... معصوم میگف الف چندتا خواهر برادر داره ؟ گفتم ی خواهر داره فقط

گف بچه بدبخت شما خاله و دایی نداره ک هیچ عمو هم قرار نیس داشته باشه ها!

راستش این خیلی برام مسخرس! زیادم اینو بهم گفتن...من هیچ وقت نفهمیدم قراره چ گلی ب سر آدم بزنن فک و فامیل!

من خودم خواهر برادر نداشتم ولی ۵ عمو و ۶ عمه داشتم! ایضا ۳ دایی و ۵ خاله!

حالا اینا کجای زندگی منو گرفته باشن خوبه؟! تقریبا هیچ جا! یعنی واقعا من از این آدما خیر ندیدم ک هیچ همیشه فقط شرشون بهم رسیده...

بچه من اینارو میخواد چیکار؟

معصوم میگه اختلاف  سنی خودت و الف زیاده...الف نزدیک چهل سالشه تو هنوز سی سالتم نیس..راستش خودم اصلا فکر نمیکنم مهم باشه... ولی از بس معصوم گفت و گفت با مشاورم حرف زدم در موردش ...گف این در مورد شما دوتا شوخی محسوب میشه! اصلا مهم نیست با توجه ب شرایط شما...

حس میکنم زندگیم دوباره قراره تغییر کنه...دوباره زلزله...دوباره عوض شدن...

خدا بخیر بگذرونه!

 

 

  • mava movahed

از چندماه پیش رابطه من و بابا ب سمت بهتر شدن رفت..و این حاصل تلاش پسر عمو بود ک فهمیده بود عمل داشتم و تنهایی رفتم بیمارستان...میگف تو مگه بی کس و کاری ک این کارا رو میکنی؟! و من نمیدونم بی کس و کار از نظر تو یعنی چی داداش خوشگلم!:))

تو حتی خودتم منو گذاشتی کنار داداشی...یادت نیس؟!

ده سال پیش ک رفتم...ک قهر کردم...هیچ کدوم دنبال من نیومدین...من ی بچه آسیب دیده بودم ک بعد این همه زجر دیدن پیش پدر و مادرم یکسال از طلاقشون گذشته بود و جفتشون دنبال عشق و حال خودشون بودن و من تو بدبختی دست و پا میزدم ..من فقط ۱۷ سالم بود فک کردم اگه قهر کنم و برم توجه ها بهم جلب میشه...میایین دنبالم ...یکی بالاخره میاد بهم میگه دردت چیه؟؟ دانشگامو زدم اون سر کشور و تو ۱۷ سالگی تک و تنها پاشدم رفتم و تموم...یکیتون دنبالم نیومدین...حالی ازم نپرسیدین.. ده سال تمام کار کردم و مردم و زنده شدم...هزار بلا سرم اومد... حرف شنیدم ...تحقیر شدم...ده بار وقتی مردای آشغال فهمیدن کس و کار ندارم طمع کردن تو اون وقت کجا بودی داداش؟؟ کجا بودی...

امشب گفتی من اسمم پسر عموته ولی همیشه داداشت بودم...اره تو ب اسم داداشم بودی...هیچ وقت برادری نکردی..فقط حرف بودی...مثل بقیه

مثل بابا ک فقط ب حرف بابا بود

مثل مامان ک فقط کلمه مامان رو یدک کشید و هیچ وقت منو ندید...هیچ وقت

میدونی داداش حالا ک سعی کردی منو با بابا اشتی بدی دمت گرم

حالا ک سعی میکنی رابطمو با خانواده بهتر کنی بازم دمت.گرم!

دمت گرم ک وقتی فهمیدی بعد مرگ شوهرم تو چ وضعی ام غیرتت گل کرد...

ولی فکر نمیکنین دیره؟!

دیره برای ب داد ماوا رسیدن؟! دیره برای ب داد جوجه رسیدن؟! جوجه دیگه پیر شده داداش...هرجوری بود ساخت...بزرگ شد...حالا ک آرامش دارم..حالا ک همه چی دارم صادقانه نمیخوام تو زندگیم باشین...

وقتی باید میبودین نبودین.. وقتی صاحب کارم زد تو گوشم و لبم پاره شد  نبودین...وقتی مسافرکشی میکردم تا سهم اجاره خونمو در بیارم ک هم خونه ای هام بیرونم نکنن نبودین  ..وقتی از طبقه سوم افتادم پایین نبودین...وقتی گرفتار شدم نبودین...

حالا هم نباشین!

حالا ک آرومم نباشین...حالا ک دارم با ی آدم جدید آشنا میشم ک حس میکنم کنارش آرومم نباشین...

بابا فکر میکنه اگه باهاش سرسنگینم یا خونه ش نمیرم ب خاطر خانومشه ولی این طور نیس...این زن اسمش زن بابا بود ولی در واقعیت هیچوقت اذیتم نکرد یا آزارم نداد...من از تو ناراحتم بابایی...

وقتی تو تلفن بهم میگی دوست دارم بابا من نمیتونم جوابتو بدم ...حتی نمیتونم بگم منم همین طور! چون بغض خار میشه تو گلوم بابایی...چون هزار حرف نگفته دارم ک تار موهای سفیدی ک بین موهام در اومده گواهشه بابا...

چون جای هزار زخم رو جسم و روحم هست ک تو هیچ وقت حالمو نپرسیدی تا بهت بگم اینا وجود دارن.. تا بهت بگم جوجه ت چهقدر زخمیه...

میدونی بابا حالا ک ی شب در میون میگی بیا بریم دور بخوریم و منو تو عمل انجام شده میزاری و باهات میام اگه باهات زیاد حرف نمیزنم دلیلش این نیس ک آروم شدم...من همون ماوای پرحرفی ام ک دیگه حرفی برای باباش نداره...

تو این مدت هر حرف و رفتار محبت آمیزی از سمت بابا دیدم نا خودآگاه زمزمه کردم 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟!

بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی..

سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی حالا چرا؟!

من سکوت میکنم و باهات حرف نمیزنم تا گریه نکنم بابا...تا اشکام نیاد بابا...

بچه ک بودم وقتی بعد دعوا و زد و خورد خودت و مامان میبردی بیرون میچرخوندیم من اشکامو با عروسکم پاک میکردم ک نبینی ...

وقتایی ک فکر میکردین خوابم و دعوا میکردین زیر پتو اونقدر اشک میریختم ک موهام موج برمیداشت و صبح مامان دعوام میکرد ک چرا موهاتو خراب کردی...

یادته اون اسلحه کوفتی رو؟! یادته بابا ! شاید تو یادت نباشه ولی من یادمه بابا..یادمه جلو چشم دختر ۵ سالت اسلحه کشیدی بابا...

یادمه بعد از اون ازت ترسیدم...تا مدت ها ن بغلت میومدم ن بهت بوس میدادم...تو خواب منو میبوسیدی ولی من بیدار بودم...من ازت میترسیدم بابا

بابا چرا وقتی رفتم حالمو نپرسیدی؟ چرا ؟؟ مگه من تنها بچت نبودم؟ مگه من جوجه ت نبودم؟ مگه من عسلت نبودم؟ مگه نمیگفتی اسمتو گذاشتم ماوا ک پناهگاهم باشی ؟ پس چرا ولم کردی؟ 

تو بچگی ولم کردی...نوجوونیم ولم کردی...هیچ وقت نبودی بابا...

میدونی بابا

این شبا قربون صدقم میری ...میگی دوسم داری عاشقمی...ولی من باور نمیکنم

ن تورو 

ن حرفاتو

ن پسر عمورو 

ن بقیه رو...

شما ها همه حرفین..

اگه ب اندازه حرفاتون مرد بودین ماوا اینقدر داغون نبود...

هر بار ک بابا رو میبینم خاطرات نحس بچگی و نوجونیم زنده میشه...تصاویری ک سال ها زمان برد تا فراموششون کنم برمیگرده...

برو بابایی..برو و نباش مثل این سالا ک نبودی...

چهار ساعت تمام اشک ریختم و بعدش هزار دروغ سرهم کردم ک سرماخوردم و فلانه تا الف نفهمه گریه کردم... 

من ۱۷ سال خونه بابا زجر دیدم.. پیش پدر و مادرم مردم و زنده شدم...ی سال آخر خدا خیر بده زن بابارو اون یکم هوامو داشت ولی خود بابا  ؟!...

کاش بابا بره...پسرعمو بره...بقیه هم برن..بزارن تو خلوتم با الفم تنها باشم...حداقل اون ثابت کرده مرده...مثل بقیه حرف نیس!

لعنت ب این زندگی...لعنت

 

 

 

  • mava movahed