در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

ب گمونم دیروز اولین باری بوده ک روز تولدم بی اعصاب و بد اخلاق بودم!

بچه ک بودم پسرعمو میگف ماوا ۳۶۴ روز از سال رو تخسه فقط روز تولدش آدم میشه و پاچه کسیو نمیگیره!

ب هر حال ک دیروز در وحشتناک ترین حالت ممکن بودم و استرس داشتم...

از جر و بحث با الف تا درگیری سر کار و ....

اونقدر دیشب استرسی شده بودم ک حس میکردم الانه ک قلبم وایسه!

و ب جرئت اولین بار بود روز تولدم تا این حد بد گذشت و فقط دوس داشتم دیروز تموم بشه

بابا ک ظهر زنگ تبریک گف و تازه ب خودم گفتم عه من تولدمه ها!

از شب قبلش هم کلی با الف بحث کردم ک سر جدت بند و بساط تولد راه ننداز من عصری قراره برم شیراز

ک طبق معمول بد اخلاق شد

و تا شب مجموعه ای از بدبختی پشت سر هم برام اتفاق افتاد :)))

آخرین اتفاقی ک فکر میکردم تو ۲۸ سالگی برام بیفته مادر شدن بود

ب هر حال با همه این اتفاقات و این همه جریانات

پیمانه ۲۸ ام هم پر شد....

  • mava movahed

فقط همینو کم داشتم...

خون ریزی و لکه...

و دکتر ک دیروز گفت باید استراحت مطلق داشته باشی!

اون وقت من امروز ۸ ساعت تا شهر پروژه رانندگی کردم و الان از عذاب وجدان دارم میمیرم...

اوس کریم دس بردار ناموسا..

  • mava movahed

یکی دو هفتس حالم زیاد بهم میخوره

سرم گیج میره و بی حالم

ولی از اونجایی ک تو فشار وحشتناااااک کاری هستم و از استرس دیگ واقعا دارم جان ب جان آفرین تسلیم میکنم فکر میکردم اثر استرسه و چیز خاصی نیس

همه چیز اوکی بود تا وقتی الف گیر داد ک این همه سرگیجه و تهوع طبیعی نیس و بزور منو برد آزمایش

 دیروز فهمیدم حاملم!

و اصلا نمیدونم چ اتفاقی افتاده... ب حدی گیج و ترسیدم ک ی روزه خودمو تو خونه حبس کردم حتی الف ک اومد در رو باز نکردم...

چندین ساعت پشت هم گریه کردم....

اصلا نمیدونم چیکار باید کنم...

تو اوج فشار های کاری... تو اوج تنش ها

چرا این اتفاق باید الان بیفته؟؟؟

من اونقدر گیجم ک نمیدونم باید چیکار کنم....

چرا الان چرا تو این شرایط....

  • mava movahed

دوسال پیش ک حالم هم روحی و هم جسمی داغون بود

روانشناسی ک پیشش بودم بهم گف دیگه کاری از دستش بر نمیاد

و ارجاعم داد ب روانپزشک

پروسه درمانم رو شروع کردیم...برخلاف نظر روانشناسه ک میگف اوضاع من خیلی حاده و باید سریع قرص اعصاب مصرف کنم روانپزشکه گف یه پنج ماه بهش زمان بدم و باهاش راه بیام...و اگه درمان جواب نداد بعدش دارو مصرف کنم

و باهاش راه اومدم ...

وقتی داشتیم گذشته من و بچگی و نوجوونیم رو شخم میزدیم بهم گف اگه دوران نوجوونیت ک اوج زد و خورد پدر و مادرت بوده وبلاگ نویسی آرومت میکرده چرا اینکارو الان نکنی ؟!

و تشویقم کرد انجامش بدم..

سال ها بود فاصله گرفته بودم از فضای وبلاگ ها و گمونم اخرین باری ک وب نوشتم برمیگشت ب قبل دانشگاه رفتنم یعنی قبل سال 92! دقیقا ده سال پیش!

فکر میکردم دیگه کسی وب نمینویسه ...دکتر گف اصلا مهم نیس الان چ خبره ..تو فقط بنویس! اصلا چرت و پرت بنویس! ب نظرم کار مسخره ای بود

با این حال اومدم اینجا و نوشتنو شروع کردم

کاملا یادمه ک تو وب قبلی چند ماه اول ی مشت خزعبل نوشتم ک از دور داد میزد کسی ک اینارو نوشته تعادل روحی روانی نداره! تازه ترک کرده بودم و اثراتش هنوز درونم بود...

اون وب رو ک پارسال پاک کردم

ولی این یکی رو ب همون اسم قبلی زدم...

الان ک دارم فکر میکنم دوسال پیش تا الان وضع من زمین تا آسمون فرق کرده!

از سیاهی مطلق خارج شدم...

دوسال پیش ی همچین روز هایی ب ته خط رسیده بودم...

هیچ دلیلی برای زندگی نمیدیدم...من تو بیست و پنج سالگی حس میکردم عمر خودمو کردم و انتظار مرگ رو میکشیدم..

یادمه زمستون 1400 با خودم گفتم بزار آخرین تلاشمو بکنم ...برای آخرین بار ی زوری بزنم این زندگی سگ سگی رو نجات بدم

تمام جونمو جمع کردم و سعی کردم اوضاع رو تغییر بدم ...

و الان باورم نمیشه اینجا ایستادم!

معجزس ... غیر معجزه هیچی نیس...

حال روحیم بدون مصرف هیچ دارویی اوکی شد

ترک کردم ..هم سیگار و هم چیزای دیگه رو 

تو کارم ب طرز عجیبی پیشرفت کردم طوری ک ن خودم باورم میشه تو این جایگاه ایستادم ن اطرافیانم..

با فرشته ای ب اسم الف ازدواج کردم!

و الان با وجود فشار های کاری خیلی زیادی ک روم هست حس میکنم بهترین زندگی دنیا رو دارم!

من لیاقت این زندگی رو نداشتم ... اوس کریم منو آدم حساب کرد!

دیگه احتیاجی ب وب نویسی نیس و احتمالا آخرین پست این وب خواهد بود ولی پاکش نمیکنم تا در آینده هروقت گیر کردم بیام بخونمش و با خودم بگم ببین جوجه! خوب نگاه کن! این سند رحمت اوس کریمه!

این سند نگاهشه!

ک همیشه هواتو داره ...!

از حالی ک دو سال پیش این موقع داشتم تا الان زمین تا آسمون فاصله هست....

باورم نمیشه فقط تو دوسال این همه تغییر !

ممنونتم اوس کریم...

من همیشه بچه ی بدی بودم

اما تو همیشه  کریم بودی ....

ممنونم ازت....

اگه کسی این پست رو میخونه و حالش بده از ته قلب بهش میگم خواهش میکنم نا امید نشو ...من از ته کثافط و بدبختی زندگیم رو نجات دادم ... توهم میتونی!.......

:)))

  • mava movahed

از همون اوایل نامزدی

من هر وقت پیش میومد باید سفر کاری میرفتم

خود ب خود ب الف میگفتم ک در جریان باشه ...حالا یا زنگ میزدم یا پیام میدادم

اون از من نخواسته بود من خودم اینکارو میکردم و اونم متقابلا همین بود

پریروز عصر اتفاقی قرار شد برم شیراز چون ی مشکل برا پروژه پیش اومد

اینقدر یهویی شد ک فقط از شرکت اومدم خونه لباسمو عوض کردم و ساکمو با هرچیزی داخلش بود برداشتم و سوار ماشین شدم رفتم

کارا گره خورده بود

ساعت حدود یازده و نیم بود 

الف زنگ زد ک بریم بیرون شام بخوریم 

گفتم عه من شیرازم! و همانا تعجب کردن و ناراحت شدنش

ک چرا خبر ندادی...چرا چیزی نگفتی و ...

من ب حسب عادت همیشگیم ک بدم میاد کسی سعی کنه کنترلم کنه یا بابت کارام ازم دلیل بخواد بهش پریدم ک یعنی چی؟! مگه من بچه ام ک هرجایی خواستم برم یا کاری کنم قبلش ب تو بگم؟! و چون توقع صدای بلند منو نداشت غلاف کرد...آروم تر از قبل گفت منظورم اینه من برنامه ریزی کرده بودم بریم بیرون و کاش قبلش خبر میدادی

و گفتم ک من اصلا یادم نبود و فراموش کردم ...ولی چیز مهمی هم نبود!

و باز جوش آورد و چیز مهمی نبود؟! الان تو ی چیزیت بشه من از کجا بدونم کجایی و همانا اولین دعوای ما

دوتا من گفتم دوتا اون گفت و با دعوا قطع کردیم

الان دوروزه قهریم 

یکبار اون زنگ زد ک چون باز بحثمون شد سر همون موضوع و ب نتیجه ای نرسیدیم دوباره قطع کردیم!

و الان میدونم ک باید من زنگ بزنم

اما اصلا اصلا اصلااااا نمیتونم

هی میخوام شمارشو بگیرم هی نمیگیرم

چون من ده ساله اینطور زندگی کردم! صفر تا صد همه چی دست خودم بوده و متنفرم از اینکه بخوام بابت کارام ب کسی توضیح بدم

میدونم بد حرف زدم میدونم ی بخشیش تقصیر منه

ولی چون میدونم باز ب هیچ نتیجه ای نمیرسیم و اون همچنان معتقده من باید بهش خبر میدادم نمیتونم کوتاه بیام... 

کاش این اولین و اخرین باری باشه ک سعی میکنه کنترل کنه منو

من خودم خودجوش همیشه بهش خبر میدادم بدون اینکه ازم خواسته باشه

ولی حالا ک میدونم توقع داره من خبرش بدم حرصم گرفته و نمیتونم تحمل کنم!

لعنت ب کار من ک گند زده ب زندگیم

هوف...

  • mava movahed

نشستم تو ماشین اسنپ 

تا صدای آهنگ شروع شد ناخودآگاه باهاش خوندم!

ای آرزو بات بیدنه ایبرم و گوروم ، نیترم سی دلم راهی بجورم جومه زرد جونوم!

گِلی تو چته تکیتِ دیواره سیلت تی مونه!...

چهره مادربزرگ پدریم با لباس لریش و صورت خسته ش موقع نون پختن یادمه...

بالای تنور نشسته بود

منم عین گاو از خمیر نونا میخوردم! هرچند دقیقه تا میدید فک من در حال جمبیدنه میگف : نکو تیه سفید! شر بوات نهام ایابو!

(نکن چش سفید ! شر بابات می افته دنبال من!)

باز تا سرش گرم میشد من خمیر میخوردم!

عموی بزرگ با اون سیبیلای داش مشتیش اون طرف حیاط روی تخت میله ای نشسته بود اینو برای دایه میخوند.. 

بابا اینا دایه صداش میکردن ما نوه ها بهش ننه میگفتیم...

عمو براش میخوند جومه زرد جونوم گلی تو چنه تیکته دیواره سیلت تی مونه!

ننه هم میخندید... چروک های صورتش خیلی زیاد بود...خیلی زیاد تر از سن کمش

ننه رو تو ۱۲ سالگی شوهر داده بودن ب پدربزرگم ک ۴۰ سالش بود!

و عمه بزرگم رو تو ۱۳ سالگی ب دنیا اورده بود!

شاید الان عجیب باشه ولی ظاهرا اون موقع بین لرا مرسوم بوده ازدواج اینجوری! تازه بابابزرگ من ک ازدواج اولش بوده

ی موقعی میدیدی ی پیرمرد ۶۰ ساله قصد ازدواج مجدد داره واسه زن دوم ی دختر ۱۵ ساله میگرفته...!

بابابزرگ تو ۷۰ سالگی میمیره درحالی ک عموی کوچیک ۶ ماهش بوده!

ننه میمونه با ۱۲ تا بچه یتیم! ک ۳ تا دختر بزرگش مث خودش تو سن کم شوهر کرده بودن...

ننه با چ درد و بدبختی اینارو بزرگ میکنه بماند... 

شیر زنی بوده ب معنای واقعی...

صدای راننده ک اومد تصویر ننه از ذهنم رفت! 

میگفت آبجی جسارته.. شما هم لر هستی؟ گفتم بله! گفت دیدم از لحظه اول با اهنگه رفتی تو حسا! گوتوم یو حتما و خومونه!

بچه باحالی بود...و خاکی مث همه لرا

لری حرف زدیم!

بعد ی هفته تهران بودن و کلافگی...بش گفتم اینجا چیکار میکنی؟ حیف نیست دیار خودت ول کردی اومدی اینجا؟

گف درس میخونم و کار میکنم... ولی میخوام برگردم...

گفتم منم بعد هفت هشت سال دوری برگشتم... 

ما لرا بدون هم نمیتونیم! بدون صمیمیت خاصی ک فقط بین لرا مرسومه نمیتونیم...

یاد ننه بخیر... 

هیچ وقت نیومد شهر زندگی کنه

پونزده شونزده سالم بود ک فوت شد ولی از سن چهارسالگیم ک یکی از عمه ها تصادف کرد و فوت شد دیگه ندیدم لباس سیاه دربیاره یا موهاش حنا بزاره!

هیچ کس ندید...

جومه زرد جونوم... 

هنوزم دلم برای چین و چروکای دست و صورتت ...برا دامن لری و قشنگت ...برا چادرگلگلی ک بیرون میپوشیدی و اون لحجه اصیلت تنگ میشه...

  • mava movahed

نازگلی عمل کرد

حالش خوبه ...

امروز ظهر از شیراز برگشتن

من نرفتم پیششون

چون حوصله خاله ها دایی ها و بچه هاشونو ندارم...اینطوری ام ک هر لحظه ممکنه با یکیشون دعوام بشه..

حوصله تیکه کنایه هاشون اصلااااا ندارم

فردا پس فردا میرم

عصری معصوم رهارو آورد گذاشت پیش من و تیدا رو برد دکتر

رها داشت تلوزیون میدید منم دراز کش با لپ تاپ ور میرفتم ک سرمو گذاشتم  روی دستم خوابم برد

شاید ی ربعی خوابیدم ...عمیق! از اون خوابایی ک انگار سم خورده باشی!

وقتی بیدار شدم رها هنوز داشت تلوزیون میدید

یه لحظه نگام کرد بعدش با جیغ گفت خالهههه صورتت!

صورتت چیشده ؟!

هنوز مست خواب بودم

گیج و منگ... گفتم چیشده؟ گفت صورتت چرا اینجوری شده خاله؟ و زد زیر گریه ! کلا این دختر منتظر بهانه هست گریه کنه!

رفتم تو آینه دیدم جای دستم ک صورتمو روش گذاشته بودم روی صورتم حک شده!  ی لکه نسبتا بزرگ پررنگ! ک خودش نشونه ی خواب عمیق و لذت بخشه!:)))

خندم گرفت

گفتم چیزی نیست خاله! جای دستمه... یکم دیگه پاک میشه..

هنوز در حال گریه بود! تا ده دقیقه بعد ک اون لک از روی صورتم رفت در حال گریه بود..!

بعدشم  هر چند دقیقه ی بار میومد صورتمو با دقت نگاه میکرد ببینه واقعا خوب شده یا ن!

تا وقتی معصوم اومد دنبالش شاید پنج شیش بار اینکارو کرد! میگفت خاله واقعا خوب شدی.؟! میگفتم اره!

ی سری خرید داده بودم الف بگیره بیاره خونه وقتی اومد رها سریع بهش گف عمو! صورت خاله اوف شده بود! برا الف تعریف کردم جریانشو..

وقتی معصوم اومد هم اولین چیز همینو بهش گفت!

انگار باور نمیکرد خوب شده! شک داشت! 

نیم ساعت پیش تلفنی با معصوم حرف زدم...میگف رها میگه ب خاله بگو صورتت واقعا خوب شده ؟!

داشتم فکر میکردم

اگر ما آدما ... اینطوری حواسمون ب زخمای هم بود

اگه وقتی کسی ک دوسش داریم میگف حالم خوبه ، ما باور نمیکردیم و سعی میکردیم مشکلشو حل کنیم

اگه اینقدر زود تا یکی میگف حالم خوبه ولش نمیکردیم

شاید زندگی هامون بهتر بود! اینقدر غافل نمیشدیم از هم... !

 

بین عکسای شهدای کرمان عکس خالکوبی روی پای یکی از شهدا رو دیدم

ی نفر زیرش نوشته بود

حر ریاحی با تو شد حر حسینی !

یاد خالکوبی های خودم افتادم... نمیدونم چجوری ازشون خلاص بشم...

ی زمانی با چ ذوق و شوقی زدمشون

ولی الان حس میکنم وصله ناجورن... بدجور!

ولی اون جمله خیلی ب دلم نشست...حر ریاحی با تو شد حر حسینی...

من ک همچیمو ب حسین مدیونم... هرچی رو سپردم دستش برام درستش کرد...

هیچ وقت نگفت این آدم بی سر و پاست! این آدم هیچی حالیش نیست شوته!

هیچ وقت نگفت این ماوا همه کارس! ب ما نمیخوره ک!

اینم میدم دست خودش!... 

ماوای همه کاره با تو آدم شد حسین!....

 

  • mava movahed

نازگلی قراره دوشنبه عمل بشه

عملش خیلی خیلی خطرناکه ...دایی میگه راه دیگه ای نیست... 

من نتونستم باهاش برم شیراز چون اصلا نمیشه مرخصی بگیرم

کارا گره خورده

بدجور

خیلی خیلی استرس دارم...

استرس نازگل از ی طرف

استرس پروژه ها ی ور.. مدام تپش قلب میگیرم

اسید معدم طبق معمول اذیت میکنه

پلک چپم هم ی هفتس مدام میپره!

و از استرس ب معنای واقعی دارم قالب تهی میکنم!

یکی نیس ب من بگه آخه احمق! ابله! چ مرگته ک اینجور میخوای هزارتا کارو باهم انجام بدی ؟ کدوم خری گفته پنج شیش تا پروژه رو باهم جلو ببری ؟؟

چرا آدم نمیشی ماوا چرا ؟

دقیقا ۲۸ ساعته نخوابیدم! تایم خواب مشخص ندارم این جوریم ک تا جون دارم کار میکنم ی جایی میبینم دارم بیهوش میشم آلارم گوشیمو رو ۲ ساعت میزارم میخوابم باز بیدار میشم و ادامه ماجرا...

جوری همه چیز توهم گره خورده ک اصلا نمیدونم چ خاکی باید تو سرم بریزم

الان یک هفته هست من و الف قراره بریم ی جایی و نمیشه! همش کار کار کار...

اولین باره دیگه صداش در اومد..

عصری ک زنگ زده بود با اخم و تخم میگفت یعنی تو واقعا تو این ی هفته ی فرصت نداشتی باهم بریم بیرون ؟!

ن عزیزم...ن قربونت برم بخدا نداشتم... ب پیر ب پیغمبر نداشتم! کی مهم تر از توئه مگه ؟! اینقدر وقت نداشتم ک حتی نتونستم برم چمدون نازگل رو براش ببندم!

باباجی گله کرده بود ک همیشه تو میومدی چمدونشو براش میبستی چرا اینبار نیومدی...

الان منم

و ی حجم کار وحشتناک

و الفی ک قهر کرده برای اولین بار!

استرس عمل نازگلی 

و معدم ک هر چند ساعت ی بار جیغمو در میاره....

واقعا دلم میخواد بمیرم الان... تخت بخوابم دیگه بیدار نشم....

خستم ...

  • mava movahed

امروز صبح من و الف رسما زن و شوهر شدیم! :)))

کلی باهم درموردش حرف زدیم...خیلی باهاش حرف زدم تا بیخیال مراسم آنچنانی و مهمونی و .. بشه...

ازش خواستم واقعیت هارو ببینه!

من هیچ وقت ضرورتی برای مراسم های مرسوم و این رسم و رسومات چرت و پرت ندیدم...

تو ازدواج اولم برخلاف میلم مجبور شدم ب بعضی از رسم ها و مراسمات تن بدم 

اما اینبار نمیخوام پا رو دل خودم بزارم

مخصوصا ک الف مثل من فکر میکنه...

فقط راضی کردن خانواده ش سخت بود..

اینجوری بودیم ک تکلیف ما  روشنه! خونه رو گرفتیم و کم کم داریم وسایلو تکمیل میکنیم

الف درگیر کلینیکه تا ۵ ماه دیگه ک قراردادش تموم بشه..قراره بعدش تا ی مدت فقط تو مطبش کار کنه و قرارداد نبنده

منم دقیقا تا تیرماه درگیر ی پروژه بزرگم و بعدش میخوام شرکتو تحویل بدم

احتمالا ی مدت کار نکنم...میخوام مزه خونه دار بودنو بچشم! :)))

الفم استقبال کرد از این تصمیمم

مریضی مادرش خیلی پیشرفت کرده و واضح گفتن نهایتا یک سال دیگه کنارمونه...

این وسط پیرزن همش میگه توروخدا دست الفو بگیر ببر تا من خیالم راحت شه این پسر بی صاحاب ول نمیشه بعد من ! تا راحت سرمو زمین بزارم!

قشنگ انگار داره درمورد ی پسربچه ۴ ساله حرف میزنه ن ی مرد ۳۸ ساله!!!

دلم برای مادرش میسوزه...خیلی سختی کشیده...خیلی...

همه جوره سعی کردم کنارش باشم این مدت

خواهرش و شوهرش اومدن ایران و قراره آخر هفته برگردن و معلوم نیست کی باز بتونن بیان

ما خیلی وقته محرم بودیم اما گفتیم چرا ک ن ؟!

پریروز ب بقیه گفتیم ک برناممون برای امروزه و همه شوکه شدن!

دیروز رفتیم حلقه ها و لباس من و الفو خریدیم...خیلی خیلی ساده و اون طوری ک دوست داشتم...هرچند راضی کردن الف خودش مکافاتی داشت...

امروز صبح عقد کردیم...

از طرف من بابا و زنش و نازگلی و باباجی

از طرف الفم مادر و خواهر و شوهر خواهرش

همینو تموم. ..

معصوم کلی جیغ جیغ کرد ک برو آرایشگاه

اما اصلا اصلااا نمیخواستم اینکارو کنم...من کی آرایش سنگین کردم ک بار دومم باشه؟ خودم صبح ی دستی کشیدم رو صورتم و تموم...

 ی ساعت پیش زنگ زد داشت میخندید 

گفتم چته

گفت رفیق صمیمیش تازه فهمیده میگه جدی جدی همه چیزو تموم کردید ؟!

چرا اینقدر سرعتتون بالاس!

الفم بهش گفته دلیلی نداشت بخوایم بمونیم...

وقتی پروژه من و کار الف تو کلینیک تموم شد ب احتمال زیاد تا اون موقع خونه رو هم تکمیل کردیم

میریم ی مسافرت و بعدش زندگی  رو شروع میکنیم...

همین !

دارم باخودم فکر میکنم

هیج وقت فکر نمیکردم تو ۲۷ سالگی اینجا تو این نقطه باشم...

دوسال پیش این موقع

حالم خیلی بد بود ..خیلی بد... برای خودم آرزوی مرگ میکردم...فکر میکردم دنیا تموم شده...اما نشده بود... اوس کریم برام برنامه داشت هنوز!

اوس کریم ؟! ماچ ب کلت !!!

 

 

  • mava movahed

چندسال آرزوی یک موقعیت رو داشتم...براش دست و پا میزدم و تلاش میکردم...

خیلی زور زدم بهش برسم اما نمیشد..

حتی تا یک قدمیشم رفتم اما نشد

یکی دوسالی هست دیگه برام مهم نبود و بیخیالش بودم

تو دوهفته اخیر اون اتفاقه افتاد! حتی چندجای دیگه هم ازم دعوت کردن براش!

دوسه تا هم پیشنهاد کاری گرفتم

ی شرکت برند از الان داره باهام قرارداد میبنده برای ۴ ماه دیگه...

و جالبه ک الان ن برام مهمه و ن جذابیتی داره! :)))

چرا ؟! اوس کریم قربونت برم د آخه چرا وقتی ی چیزی رو میخوایم و عاشقشیم و براش دست و پا میزنیم نمیدی ، وقتی ک دیگه برامون مهم نیس و لذتی نداره میدی ! چرا خب ؟!

عقل ناقص من ک جوابگو نیست ولی حتما حکمتی داره کارات ..

همیشه فکر میکردم اگه تو اون موقعیت قرار بگیرم کلی ذوق میکنم..خیلی خوش حال میشم...

هفته پیش وقتی داشتم ماشینو تو پارکینگ اون شرکت پارک میکردم یهو ب خودم گفتم ماوا حالیته ی روز آرزوی امروز رو داشتی ! چهقدر خیال پردازی کردی برای رسیدن بهش ؟ چرا الان عین خیالت نیست!

جوابش عوض شدن من و ارزش هامه...

من دیگه اون ماوایی نیستم ک این چیزا برام مهم باشه...

کاش الان دوسال پیش بود تا خر ذوق بشم

ولی الان حتی ب ی ورم هم نیست ک بهش رسیدم :))

 

پارسال ی ساعت نسبتا گرون چشممو گرفته بود ... قیمت اصلش بالا بود چندماه پول جمع کردم تا حوالی آبان پارسال خریدمش

اونقدر ذوق این ساعتو داشتم ک حد نداشت...قرون قرون براش جمع کرده بودم

اوایلم واقعا عاشقش بودم

اما الان سنگینی میکنه رو دستم و ازش متنفرم! واقعا متنفرم!

اصلا ازش خوشم نمیاد

فقط چون خداتومن پول پاش دادم رو بعضی استایلام میپوشمش

احتمالا بدمش ب معصوم چون خیلی دوسش داره

اوس کریم ؟؟ 

این چ باگیه تو خلقت بچه آدمیزاد گذاشتی ک خودشو پاره میکنه برا رسیدن ب ی چیزی و بعدش همه جذابیت اون چیز دود میشه میره هوا!

چرا خب ؟؟؟

 

  • mava movahed