در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

آلارم گوشیم زنگ خورد و پنج و نیم از خواب بیدار شدم 

تو خواب و بیداری دیدم ی پیام از بابا اومده :

سلام نفس بابا

دخترک عزیزتر از جانم روزت مبارک

ان شاالله همیشه تندرست و موفق و در پروژه هایت بهترین باشی !

 

ب همراه یک استیکر قلب قرمز! دیدن این پیام از طرف بابا اونم با این لحن نوشتاری جز محالاته !!!

راستش از صبح چندین بار خوندمش...انگار هنوز باورم نشده ک بابا بهم تبریک گفته! اونم با این لحن!

و اینکه اصلا یادش مونده ! یا براش مهم بوده ! یعنی طوری برام عجیبه ک انگار ی فرا زمینی بهم پیام داده!!! 

نمیدونم ی مدته انگار بابا عوض شده ! انگار بعد این همه سال یادش اومده ک ی بچه داره ایضا اون بچه نیاز ب توجه داره ! هر چند اون بچه بیست و هفت سالشه...

نمیدونم چرا بابا عوض شده...ب هر حال خیلی خوش حالم

اخرین باری ک بابا رو دیدم برای تولدم بود ک بین حرفاش گفت دیر فهمیدم اونی ک برام میمونه فقط تویی ...اونی ک باید زیر بال و پرشو میگرفتم تو بودی...نباید ب حال خودت رهات میکردم...این در حالیه ک بابا از اتفاقاتی ک تو این ده سال برام افتاده تقریبا هیچی نمیدونه!

اینکه کجاها رفتم...چه ها کردم...چه بلاهایی سرم اومد...نپرسید ک بهش بگم!

نپرسید تو شهر غریب ی دختر ۱۷ ساله چ میکنه ؟! از کجا در میاره؟ گاه گاهی فقط برام پول میریخت همین...

یعنی از اون روزی ک از خونه بابا رفتم تا الان ارتباطمون تو کمترین حالت ممکن بود...ولی این چندماه اخیر عوض شده...

جالبه ک خودشم ب شدت پیر و شکسته شده...

نمیدونم ناراحت باشم یا خوش حال

ب هر حال بابا عوض شده...

و من پذیرفتم ک بهش محتاجم...ب محبتش و بودنش کنارم...

اما محاله بهش بگم...

 

 

 

  • mava movahed

راه پله دانشگاه ما کلا مشکل داشت ! ب شکل بدی طراحی شده بود و همه بچه های کلاس حداقل یبار تو اون راه پله افتاده بودن ! جوری طراحی شده بود ک موقع بالا رفتن از این پله ها اگه پاتو از ی حدی جلوتر میبردی کلات پس معرکه بود ! قشنگ با مخ میخوردی رو بقیه پله ها و چون شیب داشت بعدش سر میخوردی ب سمت پایین !

تو دوران دانشگاه من دوتا رفیق صمیمی داشتم شین و ی کلا باهم بودیم ی بار ک  منتظر یکی از استادا ایستاده بودیم وقتی استاد از کلاس خارج شد شین اومد بره سمت استاد و همزمان سلام علیک میکرد ک پهن شد رو راه پله ! 

من چ کار کردم ؟ خندیدم ! بله نتونستم جلو خندمو بگیرم چون خیلی مسخره خورد زمین منم بچه بودم ک شعورم نمیرسید جای خندیدن نیست اینجا :)

استاد منو صدا کرد ک بیا رفیقتو بلند کن شین هم ی پالتویی ک چند سایز از خودش بزرگ تر بود پوشیده بود و نمیتونست بلند شه ! همچنان میخندیدم ...

ی روز دیگه هم با ی و شین داشتیم از همون پله های مذکور بالا میرفتیم ک ی پاش گیر کرد ب زیر یکی از پله ها اما کامل زمین نخورد و دستاشو سپر کرد و چندتا پله رو ب حالت یک موجود چهار پا رفت بالا :)))) خیلی برام سواله تو مغزش چی گذشت ... شانسش راه پله ب شدت شلوغ بود اون روز  و غیر از من چند نفر دیگه هم بهش خندیدن ! بله من اینبار هم ب رفیقم خندیدم ! :)

کلا من ی عادت بدی داشتم قبلا هرکی سوتی میداد تا ی مدت طولانی سوژه میشد برام و آبرو براش نمیزاشتم !!! این شد ک هم دوتا رفیقای خودم و هر کس دیگه ای از بچه ها ک صحنه زمین خوردنش از این راه پله رو دیده بودم رو مسخره میکردم ! آمار زمین خورده ها ب شدت بالا بود حتی چندتا از استادا هم زمین خوردن ! 

خلاصه اینقدر مسخره کردم و مسخره کردم ک بچه ها جمیعا تصمیم گرفتن ی کاری کنن منم جز زخم خورده ها بشم ! خیلی حواسمو جمع میکردم چون دوستان من ب حدی خل تشریف داشتن ک احتمالش بود هلم بدن رو راه پله :)))

هیچ کاری نتونستن بکنن ولی ی روز ... آخ از اون روز ! یکی از پسرای همکلاسی ک ب شدت بچه خجالتی هم بود طوری ک ما کلا صدای این بدبخت رو نمیشنیدیم اومد از پله ها بره بالا ک افتاد و نقشه هاش از آرشیوی ک همراهش بود ریخت بیرون ! من چ کردم ؟ خب طبیعتا خندیدم! بعدشم رفتم تو کلاس گفتم یکی بره نقشه های آقای فلانی رو کمکش بیاره ظاهرا دست پر اومده و چند نفر از بچه ها رفتن و مسخره بازی کردن و این طفلک وقتی اومد سر کلاس مث لبو قرمز بود ! بعد ها ک با شین ازدواج کرد شین بهم گفت ک شوهر گرامش گفته اون روزی ک این بلا رو سرش آوردم دلش میخواسته سر ب تنم نباشه !

جالب این جاس من کلا زیاد تو جمع بچه های کلاس نبودم و مخصوصا با جماعت ذکور هیچچچچ کاری نداشتم و تا مجبور نبودم حتی حرفم نمیزدم باهاشون ! نمیدونم چرا شانس شوهر شین اون روز همچین غلطی کردم !

و دقیقا فردای همون روز ! دقیقا فرداش داشتم از پله ها پایین میومدم ! دقت کنید پایین میومدم بالا نمیرفتم ! چند لوله نقشه تو دستم ... کیف آرشیو نقشه و ی کوله پشتی سنگین هم رو دوشم ی پلاستیک خوراکی هم با انگشتم گرفته بودم ک پام لیز خورد😬

بله با اون همه بار سنگین ب طرز مسخره ای افتادم و قل خوردم تا پایین پله ها و دقیقا جلوی پای یکی از استادا ب قل خوردنم خاتمه دادم :)))

هر کدوم از وسایلام هم رفت ی طرف ! نقشه ها تا چند متر رفته بودن ! استادم طفلک کمک کرد جمع کردم و اصلا برام مهم نبود دستم درد گرفته و گردنم رگ ب رگ شده ! فقط حواسم بود ک کسی از بچه های خودمون منو نبینه ! از اون جایی هم ک زمین خوردن ی دانشجوی بدبخت رو اون راه پله کوفتی امری عادی بود کسی هم عکس العمل خاصی نشون نداد منم سریع جمع کردم و جیم زدم ...

از شانس خوبم هیچ کس نفهمید ! هیچ کس ! اگه بچه ها میفهمیدن قششنگ پدرمو در میاوردن ... دل پری از من داشتن !

حالا دقیقا ۸ سال بعد تو ی دورهمی ک با چندتا از بچه ها و استادا گرفتیم بحث رفت سر اون پله کوفتی و بچه ها گفتن اخرش ما نتونستیم موحد رو از اون پله ها بندازیم پایین و بش بخندیم ! یهو استاد برگشت گفت 

موحد ؟! این موحد  ی بار جلو چشم خودم پهن شد رو پله ها ک ! نقشه هاشم خودم براش جمع کردم بش دادم !!!

جمع در سکوت فرو رفت ... و همزمان همه ترکیدن ... و مسخره کردن :)

استادم جوگیر شد واقعه رو از اول تا اخر مو ب مو توضیح داد ! حتی اینکه شیشه ساعتم شکست و خورده هاش ریخت رو زمین !!!!!

بله راز من برملا شد و چوب خدا صدا نداره :)))))))

چرا بعد این همه حفظ آبرو و افتخار پوشالی ک من هرگز از اون راه پله نکبت زخم نخوردم باید این بلا سرم بیاد ؟ چرا واقعا ! چرا استاد باید بین این همه دانشجو  زمین خوردن من بدبخت فلک زده رو یادش مونده باشه ؟! چراااا

 

  • mava movahed

فردا صبح پیمانه بیست و هفتم زندگی پر میشه و من خوش حالم ! تقریبا همیشه روز تولدم خوش حال بودم .. همیشه تو هر شرایطی هم ک بود ی روز تولد ب خودم سخت نمیگرفتم و خوش بودم ..

اینبار اما ب خودم میگم خسته نباشی ماوا ... خسته نباشی بابت سالی ک گذشت ..خسته نباشی بابت زحمتایی ک کشیدی ...خسته نباشی بابت شب و روز هایی ک از سر گذروندی....

بابا یکی دوساعت پیش زنگ زد و تبریک گفت هر چند انتظار نداشتم اما خوش حال شدم ک یادش بود :)

ده روز پیش هم رفیق صمیمیم سوپرایزم کرد چون مثل امشب نمیتونست کنارم باشه :(

بیست و هفت سال از اولین نفس هایی ک تو این دنیا کشیدم گذشت و میتونم بگم از زمینی شدنم خوش حالم !!! خوش حالم ک مسئولیت این زندگی رو ب عهده گرفتم و بارشو میکشم ... 

خوش حالم ک زیر بار مشکلات عجیب و غریبم طاقت آوردم و الان این جام ...

و خدایا شکرت ... پارسال این موقع تو چ شرایط بدی بودم .. اما الان حالم خوبه و اثری از اون شرایط نیست ... ممنونم خدا جونم ...

خوش حالم ک طاقت آوردم و گذشتم از روزهای بد ...

تولدم مبارک :)

  • mava movahed