در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

راه پله دانشگاه ما کلا مشکل داشت ! ب شکل بدی طراحی شده بود و همه بچه های کلاس حداقل یبار تو اون راه پله افتاده بودن ! جوری طراحی شده بود ک موقع بالا رفتن از این پله ها اگه پاتو از ی حدی جلوتر میبردی کلات پس معرکه بود ! قشنگ با مخ میخوردی رو بقیه پله ها و چون شیب داشت بعدش سر میخوردی ب سمت پایین !

تو دوران دانشگاه من دوتا رفیق صمیمی داشتم شین و ی کلا باهم بودیم ی بار ک  منتظر یکی از استادا ایستاده بودیم وقتی استاد از کلاس خارج شد شین اومد بره سمت استاد و همزمان سلام علیک میکرد ک پهن شد رو راه پله ! 

من چ کار کردم ؟ خندیدم ! بله نتونستم جلو خندمو بگیرم چون خیلی مسخره خورد زمین منم بچه بودم ک شعورم نمیرسید جای خندیدن نیست اینجا :)

استاد منو صدا کرد ک بیا رفیقتو بلند کن شین هم ی پالتویی ک چند سایز از خودش بزرگ تر بود پوشیده بود و نمیتونست بلند شه ! همچنان میخندیدم ...

ی روز دیگه هم با ی و شین داشتیم از همون پله های مذکور بالا میرفتیم ک ی پاش گیر کرد ب زیر یکی از پله ها اما کامل زمین نخورد و دستاشو سپر کرد و چندتا پله رو ب حالت یک موجود چهار پا رفت بالا :)))) خیلی برام سواله تو مغزش چی گذشت ... شانسش راه پله ب شدت شلوغ بود اون روز  و غیر از من چند نفر دیگه هم بهش خندیدن ! بله من اینبار هم ب رفیقم خندیدم ! :)

کلا من ی عادت بدی داشتم قبلا هرکی سوتی میداد تا ی مدت طولانی سوژه میشد برام و آبرو براش نمیزاشتم !!! این شد ک هم دوتا رفیقای خودم و هر کس دیگه ای از بچه ها ک صحنه زمین خوردنش از این راه پله رو دیده بودم رو مسخره میکردم ! آمار زمین خورده ها ب شدت بالا بود حتی چندتا از استادا هم زمین خوردن ! 

خلاصه اینقدر مسخره کردم و مسخره کردم ک بچه ها جمیعا تصمیم گرفتن ی کاری کنن منم جز زخم خورده ها بشم ! خیلی حواسمو جمع میکردم چون دوستان من ب حدی خل تشریف داشتن ک احتمالش بود هلم بدن رو راه پله :)))

هیچ کاری نتونستن بکنن ولی ی روز ... آخ از اون روز ! یکی از پسرای همکلاسی ک ب شدت بچه خجالتی هم بود طوری ک ما کلا صدای این بدبخت رو نمیشنیدیم اومد از پله ها بره بالا ک افتاد و نقشه هاش از آرشیوی ک همراهش بود ریخت بیرون ! من چ کردم ؟ خب طبیعتا خندیدم! بعدشم رفتم تو کلاس گفتم یکی بره نقشه های آقای فلانی رو کمکش بیاره ظاهرا دست پر اومده و چند نفر از بچه ها رفتن و مسخره بازی کردن و این طفلک وقتی اومد سر کلاس مث لبو قرمز بود ! بعد ها ک با شین ازدواج کرد شین بهم گفت ک شوهر گرامش گفته اون روزی ک این بلا رو سرش آوردم دلش میخواسته سر ب تنم نباشه !

جالب این جاس من کلا زیاد تو جمع بچه های کلاس نبودم و مخصوصا با جماعت ذکور هیچچچچ کاری نداشتم و تا مجبور نبودم حتی حرفم نمیزدم باهاشون ! نمیدونم چرا شانس شوهر شین اون روز همچین غلطی کردم !

و دقیقا فردای همون روز ! دقیقا فرداش داشتم از پله ها پایین میومدم ! دقت کنید پایین میومدم بالا نمیرفتم ! چند لوله نقشه تو دستم ... کیف آرشیو نقشه و ی کوله پشتی سنگین هم رو دوشم ی پلاستیک خوراکی هم با انگشتم گرفته بودم ک پام لیز خورد😬

بله با اون همه بار سنگین ب طرز مسخره ای افتادم و قل خوردم تا پایین پله ها و دقیقا جلوی پای یکی از استادا ب قل خوردنم خاتمه دادم :)))

هر کدوم از وسایلام هم رفت ی طرف ! نقشه ها تا چند متر رفته بودن ! استادم طفلک کمک کرد جمع کردم و اصلا برام مهم نبود دستم درد گرفته و گردنم رگ ب رگ شده ! فقط حواسم بود ک کسی از بچه های خودمون منو نبینه ! از اون جایی هم ک زمین خوردن ی دانشجوی بدبخت رو اون راه پله کوفتی امری عادی بود کسی هم عکس العمل خاصی نشون نداد منم سریع جمع کردم و جیم زدم ...

از شانس خوبم هیچ کس نفهمید ! هیچ کس ! اگه بچه ها میفهمیدن قششنگ پدرمو در میاوردن ... دل پری از من داشتن !

حالا دقیقا ۸ سال بعد تو ی دورهمی ک با چندتا از بچه ها و استادا گرفتیم بحث رفت سر اون پله کوفتی و بچه ها گفتن اخرش ما نتونستیم موحد رو از اون پله ها بندازیم پایین و بش بخندیم ! یهو استاد برگشت گفت 

موحد ؟! این موحد  ی بار جلو چشم خودم پهن شد رو پله ها ک ! نقشه هاشم خودم براش جمع کردم بش دادم !!!

جمع در سکوت فرو رفت ... و همزمان همه ترکیدن ... و مسخره کردن :)

استادم جوگیر شد واقعه رو از اول تا اخر مو ب مو توضیح داد ! حتی اینکه شیشه ساعتم شکست و خورده هاش ریخت رو زمین !!!!!

بله راز من برملا شد و چوب خدا صدا نداره :)))))))

چرا بعد این همه حفظ آبرو و افتخار پوشالی ک من هرگز از اون راه پله نکبت زخم نخوردم باید این بلا سرم بیاد ؟ چرا واقعا ! چرا استاد باید بین این همه دانشجو  زمین خوردن من بدبخت فلک زده رو یادش مونده باشه ؟! چراااا

 

  • mava movahed

فردا صبح پیمانه بیست و هفتم زندگی پر میشه و من خوش حالم ! تقریبا همیشه روز تولدم خوش حال بودم .. همیشه تو هر شرایطی هم ک بود ی روز تولد ب خودم سخت نمیگرفتم و خوش بودم ..

اینبار اما ب خودم میگم خسته نباشی ماوا ... خسته نباشی بابت سالی ک گذشت ..خسته نباشی بابت زحمتایی ک کشیدی ...خسته نباشی بابت شب و روز هایی ک از سر گذروندی....

بابا یکی دوساعت پیش زنگ زد و تبریک گفت هر چند انتظار نداشتم اما خوش حال شدم ک یادش بود :)

ده روز پیش هم رفیق صمیمیم سوپرایزم کرد چون مثل امشب نمیتونست کنارم باشه :(

بیست و هفت سال از اولین نفس هایی ک تو این دنیا کشیدم گذشت و میتونم بگم از زمینی شدنم خوش حالم !!! خوش حالم ک مسئولیت این زندگی رو ب عهده گرفتم و بارشو میکشم ... 

خوش حالم ک زیر بار مشکلات عجیب و غریبم طاقت آوردم و الان این جام ...

و خدایا شکرت ... پارسال این موقع تو چ شرایط بدی بودم .. اما الان حالم خوبه و اثری از اون شرایط نیست ... ممنونم خدا جونم ...

خوش حالم ک طاقت آوردم و گذشتم از روزهای بد ...

تولدم مبارک :)

  • mava movahed

عاشق دریام ...

شاید یکی از مهم ترین دلایلی ک باعث شد بعد از چندین سال برگردم به زادگاهم همین دریا بود :)

بچه که بودم هیچ وقت اجازه نداشتم بیش از سطح زانو هام تو آب برم اونم فقط وقتی ک بابا بود ! مامان چون اصولا از داخل آب اومدن وحشت داشت حتی نوک انگشتای پاش رو هم ب آب نمیزد و وقتی با مامان دریا میرفتم کلا اجازه تو آب رفتن رو نداشتم ! فقط میتونستم تو ماسه ها بازی کنم برا همین ی کلکسیون از موجودات دریایی خشک شده دارم ک لب ساحل لای ماسه ها پیداشون کردم !

اما وقتی با بابا میرفتم تا حد زانوهام اجازه داشتم تو آب برم و بیش تر از اون از نظر بابا ممکن بود غرق بشم !!!!!!!

یعنی این طوری بود ک بابا و بقیه تا حد گردن تو آب میرفتن و من مث عقده ای ها باید همون جا می ایستادم نگاه میکردم :(

اما خب از اون جایی ک من تن به زور بده نیستم 😂 چند بار قاچاقی تا حد گردنم تو آب رفتم و یکی دوبارش فهمیدن و پدرم رو در آوردن اما به لذتش می ارزید 😂😂

یه بارم وقتی بچه بودم عمو دلش سوخت منو کول کرد و تا نزدیک کتف هاش رفت تو آب ...

خلاصه اینکه عقده ای شدیم ک تو آب دریا شنا کنیم از بس والدین گرام ترس بیخود و بی جهت داشتن 

 جالبه الان دیگه اصلا ذوق و شوق تو آب رفتن ندارم و امروزم ک اتفاقی رفتم کفش پاشنه بلند پام بود ک دیگه کلا امکان تو آب رفتن نبود ...

کنار ساحل معمولا اسب هست واسه سواری کردن بابا عاشق اسب بود درست مثل الان من که جونم واسه اسب در میره ! اما وقتی بچه بودم از اسب سواری مثل مرگ میترسیدم ! بابا چون کلا عشق سوارکاری و اسب بود گاهی منو بزور سوار اسب میکرد مثلا یه عکس تو البوم از من هست فکر کنم برای حدود ۸ سالگیم که دهنم مثل غار حرا بازه و دارم عر میزنم ! چون بابا منو سوار اسب کرده که ازم عکس بگیره بدون اینکه توجه کنه من تو مرز سکته کردنم !😂یعنی این ابوی گرام ما با تو آب رفتن حتی در حد کمر من مشکل داشت میگفت بلایی سرت میاد اما بچه فسقلی که از اسب وحشت داره رو بزور سوار اسب کردن از نظرش مشکل نداشت !!!😐🤣

 نگاه کردن به دریا چیز عجیبیه کلا ...حس آرامش محضه ... حرکت موج ها واقعا آدم رو مست میکنه ...

دریا همیشه برام مثل پناهگاهه .. تقریبا همیشه وقتی از شدت فشار روحی نمیدونم چ خاکی تو سرم بریزم میام دریا ...

خدایا مرسی واقعا که دریا رو آفریدی واسمون !

  • mava movahed

ی سری رفتارها شاید انجام ندادنشون عیب نباشه ... قانون هم نباشه و متعاقبا مجبور ب رعایت کردنشون نباشیم اما قطعا شعور چیزیه ک در صورت وجود یک مثقال ازش در وجود انسان ، آدم خود ب خود رعایتشون میکنه !
چ میدونم ب خاطر حس انسان دوستی یا هر چیز دیگه ای ...حیطه بزرگی هم داره ...
ی سری رفتارا مثلا اینکه جاتو بدی ب یه آدم مسن یا خانم باردار معمولا انجام میدیم ک خداروشکر باب هست ولی بعضی ها اینم دریغ میکنن..بعضی موارد هم هست ک میتونیم برای هم انجام بدیم ولی ب هر دلیلی خودداری میکنیم ی چیزی تو مایه های کوک چهارمی ک کفاش میخواست بزنه...!
مخصوصا حالا ک شرایط اکثر مردم از لحاظ اقتصادی و روحی !!! اوکی نیست چیزی ازمون کم نمیشه اگه یکم هوای همو داشته باشیم ...
چند موردی ک باهاشون حرص خوردم تو همین روزهای اخیر اینا بود :
چند روز پیش ب اصرار ی رفیق قدیمی ک بعد مدت ها همو دیدیم رفتیم ی بازارچه سوغات محلی
خب اکثرا غرفه ها خوراکی بودن و تو قسمت بین غرفه ها ک راه میرفتی همین طور دست بود ک ب سمتت دراز میشد و درخواست داشت تست کنی از اون خوراکی ! ماهم قصد هیچ نوع خریدی نداشتیم تاکید میکنم هیچ نوعی ! فقط ی جا ب صورت خارج از برنامه دوستم لواشک گرفت و من پاستیل چون دست و پای دوتامون از دیدن این دو قلم جنس سست میشه !
دوستم در هر مغازه ای ک چیزی رو برای تست تعارف میکردن میگرفت و نوش جان میکرد !!! ماهم منتظر کسی بودیم و بیرون هم سرد بود برا همین چندبار طول و عرض بازارچه رو متر کردیم و این رفیق ب ظاهر محترم ما از بعضی هاشون دو یا چند بار میگرفت ! این شد ک کفر من در اومد گفتم اخه تو مگه قصد خرید داری ؟؟ تو ک نمیخوای بخری واسه چی ازشون میگیری ! گناه دارن بابا اون طفلکا اینو واسه کسی میزارن ک بخواد بخره واسه اینکه قبلش امتحان کنه بهش میدن ! اونم در جواب من گفت خب مفتیه !!! ولی من معتقدم این دقیقا حق الناسه... خب داری الکی جنسشون رو میگیری ... خراب میکنی .. اینا رو ک گفتم ی اقایی از پشت سر ب زبان شیرین لری گفت این خانوما نمیدونن از خیر چیز مفتی نباید بگذرن ! این همه خوراکی مفتی خوشمزه ! منم همون طور ک لیاقت داشتن ب زبان شیرین لری پاسخش رو دادم تا از این ب بعد احتمال بده تو کف بوشهرم ممکنه ی بختیاری حساس مثل من باشه ... واقعا وقتی ما میدونیم قصد خرید نداریم چرا از اون خوراکی هر چند خوشمزه کوفت میکنیم ؟! حالا هر چهقدرم اون بنده خدا اصرار کنه !

ی مورد دیگش :
تو همون بازارچه وقتی قرار شد لواشک بخریم انواع مختلف داشت ک اون آقای فروشنده از هر کدوم ی قسمتای کوچیک کنار گذاشته بود برا تست ناگفته نماند ما از قبل فقط دو طعم میخواستیم بخریم ولی رفیق جان همش رو امتحان کرد !!!
ی مورد ک قرار شد بده تست کنیم اون اقا اول ی قسمت کوچیک جدا کرد بعد خودش با خنده گف دیگه اصفهانی بازی در نیاریم و ی تیکه بزرگ تر بهمون داد این رفیقِ آماده ی لمبوندن من هم سریع اومد بگیره ک من تو هوا قاپیدم گفتم اقا این برا تست زیاده ی تیکه شو بده ما بقیشو بزار کنار لازمت میشه ...حیفه ... اینبار گفت خانم شما ک از ماهم اصفهانی تری ! رفیقم هم ی نیشکون جانانه منو گرفت ک نزاشتم ب هدف پلیدش برسه ! شاید اصلا مهم نباشه اما خوش حالم ک نزاشتم ی تیکه نسبتا بزرگ از لواشک اون اقا حیف بشه بره تو شکم یکی مثل رفیقم ک حاضر نیست پولشو بده !

ی مورد دیگه :
داخل بانک یکم شلوغ بود .. کنار ی باجه ی اقایی ک قطع عضو هم بودن ب ی پسر جوون گفتن پسرم میشه یکم جمع بشینید منم رو صندلی بشینم ؟ من جانبازم نفسم یکم گرفته زیاد سر پا بودم ...اون پسره هم گفت جانبازی ک باش ! منم کمرم درده !
نمیدونم ...نمیدونم تو ذهن اون اقا چی گذشت ... میشناختمش سال ها قبل رفیق پدرم بود میدونستم وضعشو ..
ولی حتی اگه جانبازم نبود ...حتی اگه پیر هم نبود ...اگه قطع عضوم نبود .. وقتی ی نفر خواهش میکنه جمع تر بشینی تا اونم بتونه بشینه و جاهم ب اندازه کافی هست چ چیزی باعث میشه نتونی انجامش بدی ؟؟؟ یا با انجام دادنش چی کم میشه ازت ؟
من بغض کردم .. نه ب خاطر اینکه برا جانباز ها احترام ویژه قائلم ...فقط چون نمیتونم این حجم از آدم نبودن رو کنارم درک کنم !!! اینو برا همکارم تعریف کردم بدون اینکه اصلا ب حرف من فکر کنه گفت تو با این سر و وضعت بهت نمیخوره جانباز سرت بشه ! انگار ک حرف من در مورد جانباز بودن اون اقا بود ! یا اینکه من چون موهام بیرونه یا حجاب ب اون صورت ندارم پس احتمالا هیچ اعتقادی هم ندارم !

مورد بعدی : ی خانوم محترم سی و چند ساله هست ک شوهرش رو چند سال پیش از دست داده و دوتا بچه ۱۲ و ۸ ساله داره .. مادربزرگمینا هم گاهی وقتا بهش کمک میکنن برای مخارج .. ماجرا از این قرار بود ک مادربزرگ ب یکی از اقوام ک خیر بود گفتن تا ی خونه در اختیار این خانوم قرار بده ... اون شخص هم پذیرفت ی خونه بهش داد با اجاره خونه خیلی کم و مخارج بچه هاش رو هم تا ۱۸ سالگی قبول کرد پرداخت کنه...ی خاستگار محترم برا این خانوم پیدا شده فرد خیلی خوبیه و پذیرفته بچه هاشم پیشش باشن اما در آمد ب اون صورت بالایی نداره و معمولیه ... اون شخص خیر وقتی این جریان رو فهمیده گفته اگه قراره این خانوم ازدواج کنه هم خونه رو باید تحویل بده هم دیگه در مورد خرج بچه ها من کاری نمیکنم چون این خانوم شوهر کرده و وظیفه شوهرشه !!
قبول دارم ... اون شخص خیره و تا این جا هم ک کمک کرده وظیفش نبوده و از بزرگیشه ..میدونم میتونست نپذیره و نکنه ...
ولی جناب خیر ! چ اشکال داره وقتی میدونی در آمد اون خانم و اقا بالا نیست و بازم ممکنه ب مشکل بخورن ، بهشون کمک کنی ؟! اگه تو قصدت کمک بوده ک خب این خانوم بازم ب کمک نیاز داره چ متاهل چ مجرد ! در مورد قصد های دیگه هم ... !

مورد یکی مونده ب اخر : کارمند عزیزی ک تو شرکت برای هر وعده چاییش لیوان کثیف میکنه ...واسه چیزای الکی ظرف کثیف میکنه ... ی بیسکوئیت میخوره تا جایی ک در توانشه خرده هاشو رو میز میریزه و زورش میاد ی دستمال بکشه !
ناهار ک میخوره تمام سعیش رو میکنه تا اخرین حد ممکن میز رو لک کنه !
و روزی حداقل شش هفت لیوان یک بار مصرف استفاده میکنه چ ضروری چ غیر ضروری ...
تمیز کردن تمام این موارد ب عهده آبدارچی شرکت هست ... جمع و جور کردن و تعویض لیوان ها و زباله ها و ... هم !
وظیفه آبدارچی همه این ها هست درست ولی چی ازت کم میشه اگه مث آدم رفتار کنی تا اون بنده خدا کمتر اذیت بشه ؟!
من خودم بارها شده رو میزم رو خودم تمیز کردم یا ی لیوان یکبار مصرف چندبار در طول روز استفاده کردم ...یا ظرف هامو خودم بردم تحویل دادم ننشستم مثل خانباجی کسی بیاد ببره برام !
فقط چون میگم زحمت الکی برا اون بنده خدا نباشه ...

مورد اخر هم جای پارکه ! چ تو خیابون چ پارکینگ شرکت ... تو خیابون ک از طرز پارک کردن بعضیا معلومه ظاهرا کل اون خیابون ارث پدریشون بوده و حق دارن هرجور بخوان پارک کنن و بقیه هم حق هیچ جور اعتراضی ندارن ! یعنی میبینی طرف قشنگ دوتا جای پارک رو گرفته ! تو شرکتم دوتا از کارمندای محترم جوری زیر پلیت پارکینگ پارک میکنن ک ب جای ۱۰ تا ماشین ۶ تا ماشین میشه پارک کرد !
قسمت پارکینگ من ک از کارمندا جداست و پشت ساختمون و قاعدتا ب من ربطی نداره موضوع پارکینگ کارمندا ، اما هر بار ک از کنار اون پارکینگ رد میشم حرص میخورم !!! مخصوصا تابستون ک ماشین چندتا از اون طفلکا میرف زیر آفتاب ... خب مثل آدددددم رفتار کن چی کم میشه ازت ؟!

دارای مقدار بالایی حرص بودم ک تا حدودی خالیش کردم ....
ولی در کل بعضی چیزا قانون نیست ... اگه انجامشون هم ندیم کسی حق نداره بگه چرا انجام ندادی ...
ولی هیچ اشکالی نداره اگه کوک چهارم رو بزنی ...
اگه ی کاری کنی ک کمک هر چند کوچیکی ب ی نفر بشه ...وقتی زحمتی برات نداره چرا انجامش ندی ؟
واسه خوبی کردن ب دیگران .. واسه ی حس خوب کوچیک ب کسی دادن .. واسه ی بار کوچیک از دوش کسی برداشتن کسی از ما توقع نداره ...کسی هم یقمون رو نمیگیره ک چرا انجامش ندادی ...
ولی ما آدمیم مگه ن ؟!

  • mava movahed

امروز رفتم دفتر پسر عمو برای انجام ی کاری ... اونجا بعد راهنمایی یکی از همکاراش رو صدا کرد تا بیاد کار من رو انجام بده ... اومد و بعد سلام احوال پرسی و معرفی ، همکارش چند لحظه ب من زل زد بعد با ی قیافه ای عجیب و صدای نسبتا بلند ب من اشاره کرد و گفت اهههه این همون علی خودمونه ؟! همون علی کوچولو ؟! هنگ کردم ... پیش خودم گفتم خدایا این چی میگه دیگه ... پسر عموم هم همین طور گیج شده بود ...اما بعد هر سه تامون زدیم زیر خنده ... اونقدر خندیدم ک اشکام در اومد و پسر عمو قرمز شد از خنده ... و من تازه همبازی بچگی هامو یادم اومد ... کسی ک همیشه تو کوچه باهاش بازی میکردم ...

حالا ماجرای علی چی بود ؟! وقتی بچه بودیم چیزی حدود بیست و یکی دوسال پیش بابا ب من اجازه نمیداد تنهایی تو کوچه بازی کنم .. فقط در صورتی اجازه داشتم ک پسر عمو یا خود بابا یا عمو همراهم باشن ... خب من هم شیطون و اصولا یه جا بند نمیشدم و ب معنای واقعی کلمه از دیوار راست بالا میرفتم ! پسر عمو و چندتا از رفیقاش تو ی زمین فوتبال نزدیک خونه بازی میکردن ...من بارها ازش خواستم منو هم ببره اما نمیبرد ! میگف اولا ک اونا همه پسرن و از تو بزرگ تر و دخترا رو هم راه نمیدن تازه هیچ دختری هم اونجا نیست ! بعدشم فوتبال مال پسراس ن دخترا ! از اونجایی ک من از بچگی تا ب حال یک نیمچه رگ فمینیستی داشتم و دارم ! با جمله اخرش جوش می آوردم و میخواستم هر طور شده فوتبال بازی کنم ... یبار ک پسر عمو داشت میرفت سمت زمین من دزدکی پشت سرش رفتم ... جلو در سالن منو دید و کلی دعوام کرد ک چرا اومدی ! بقیه پسرا هم منو دیدن گفتن ممد این پسره کیه باهات اوردیش ؟! ممد هم هول شد گفت این پسر عمومه اسمش هم علیه !!! حالا چرا اونا فکر کردن من پسرم ؟! بدلیل موهای کوتاه پسرونه و تیشرت و شلوارکی ک تنم بود ! تو تموم عکسای بچگی تیپ من همینه ! از اونجایی ک همیشه در حال بدو بدو کردن و ب تبع زمین خوردن بودم همیشه سر زانو های شلوارام پاره میشد و مامانم از ی جایی ب بعد خسته شد و فقط شلوارک بالای زانو میداد بپوشم !

خلاصه ک اونا منو ب عنوان علی کوچولو پذیرفتن ! پسر عمو میترسید اگه بفهمن دخترم اذیت کنن یا هر چیز دیگه ای اجازه نداد کسی بفهمه من دخترم ! تا مدت ها من علی کوچولو بودم تا روزی ک دختر عموی خنگ ما منو در حال بازی با پسرا دید و داد زد ماواااا چرا داری با پسرا بازی میکنی ! و من هنوز قیافه اون پسرا یادمه وقتی فهمیدن من دخترم ! 

اون روز از دیدن پسر های گولاخ جا خوردم ! چون کوچک ترین پسر اون جمع پسر عمو بود ک ۳ سال از من بزرگ تره ! اوایل زیر دست و پاشون له میشدم تا فوتبال رو یادگرفتم ..  بعد لو رفتن اینکه من دخترم خیلی از پسرا دیگه بازی نکردن باهام اما چندتاشون شدن رفیق های درجه یکم ! یکیش همین همکار پسر عمو  ک امروز دیدمش ... باورم نمیشد جریان علی رو یادش باشه ... مزه شیرین خاطرات بچگی روزمو ساخت ...

حس میکنم قرن ها از روزایی ک ی بچه شر بودم و همه عالم و آدم از دستم فراری بودن میگذره .. دلم تنگ شده برا وقتی ک دعوا راه مینداختم ک من عروسک نمیخوام من تفنگ و ماشین میخوام ! برای وقتی ک خرس گنده ای ک برام خریدن رو پاره کردم و مجبورشون کردم برام ی موتور بخرن ک البته مثلا برای من خریدن چون دادنش ب پسر عمو و من فقط اجازه داشتم با پسر عمو سوارشم ن تنهایی !

تمام اینا دلیلش این بود ک همبازی هام اکثرا پسر بودن ! چرا با پسرا همبازی میشدم ؟! چون معمولا دخترا ترسو بودن و بازی های هیجانی دوس نداشتن ! بالا رفتن از چهارچوب در ک بازی مورد علاقم بود رو دوس نداشتن ! چون من از خاله بازی متنفففر بودم ! جز یکی دوتا دختر ک مثل خودم بودن بقیشون رو دوس نداشتم !

اما سال ها بود ک اینا رو فراموش کرده بودم ... امروز خیلی خاطره بازی کردم ...

....

هفته پیش بعد از حدود یکسال بابا رو دیدم ...پیر تر شده بود ..ی حس کنجکاوی باعث شد ب ی بهونه گوشیش رو نگاه کنم تا ببینم هنوزم زمینه گوشیش عکس من هست یا ن ..

اره بود .. هنوزم عکس من تو بغل بابا ک نور افتاده تو چشمام و رنگش عجیب شده ... از همون روز بابام گاهی عسل صدام میکرد ...میگف اگه میدونستم عسلی چشمات اینقدر قشنگ میشه اسمتو میزاشتم عسل ! 

با دیدن این عکس حس کردم ک هنوزم بابا گاهی ب من فکر میکنه ...خودش ک میگه همیشه حواسم بهته اما من بعید میدونم ...رفتارش چیز دیگه ای رو نشون میده !

من همیشه از پدر و مادرم فرار کردم ...از گذشته فرار کردم ...از گذشته ای ک  والدینم نابودش کردن  فرار کردم ... سعی کردم همه چیزو از نو بسازم و گذشته رو جا بزارم ..

اما هیچ وقت نتونستم نادیده بگیرم ک ب بابا نیاز دارم ...هرچهقدرم بخوام نقش بازی کنم ک برام مهم نیست ... هر چهقدرم ازش فرار کنم ...ی جایی ته ته دلم دوست دارم کنارم باشه ... هر روز کنارم باشه ... دوس دارم مث بچگی هام عمدا برم جایی وایسم ک نور بخوره ب چشمام و بابا بگه قربون دوتا قاشق عسل چشمات ! 

اما نمیتونم ... نمیتونم بهش بگم چهقدر محتاجشم و دوسش دارم ...مدت هاست تو نقش ی ادم بی احساس حل شدم ک هیچ احساسی رو بروز نمیده ..

 

......

نمیدونم چرا هفته گذشته ک تایم استراحتم بود یادم رفت بیام اینجا بنویسم !

خب با وجود خسارتی ک ناخواسته ب پروژه خورد و خرکاری های شبانه روزی من و بقیه اعضای محترم تیم فاز اول ب بهترین شکل ممکن تموم شد و بعد یک هفته استراحت بریم برای شروع فاز دوم ...

هنوز هم بعضی ها بی دلیل باهام دشمنی میکنن ک مثل همیشه برام مهم نیست ... من خودمو ثابت کردم ... ثابت کردم انتخاب کردن من ب عنوان مسئول این پروژه اشتباه نبوده ... اما خودمم فکر نمیکردم در نهایت همه چیز اینقدر خوب پیش بره ...

تنها چیزی ک اینروزا اذیتم میکنه پاکت های سیگاریه ک پشت هم دارم خالی میکنم  ...دوسال از اخرین باری ک سیگار کشیده بودم میگذشت ...ترک کرده بودم اما این مدت اینقدر فشار بهم اومد و احساس له شدن داشتم ک باز رفتم سراغش ...

حس میکنم پسرفت کردم ! 

از فردا دیگه سیگار تعطیل ! قول میدم :)

ترجیح میدم قبل اینکه مادربزرگ بفهمه و به قطعات مساوی تقسیمم کنه خودم با زبون خوش بزارمش کنار ! 

 

 

  • mava movahed

هیچ وقت نفهمیدم چرا این موقع از سال که میشه همه چیز روی دور تند قرار میگیره :)

یه عالمه کار و بدبختی پیش میاد و زمان خیلییییی کم تازه وقتی هم ب سختی برنامه ریزی میکنی ک ب همشون برسی یهو ی کار غیر مترقبه پیش میاد مثلا خراب شدن بی خود و بی جهت وسایل خونه :)

احساس فرسودگی میکنم ...شدید ...حس میکنم دیگه اصلا نمیفهمم زندگیم داره چطور میگذره ....

چیزی تحت عنوان زندگی شخصی ندارم و تمام زندگیم شده کار ...کار ..کار 

شبانه روز ...بیست و چهارساعته کار ...

حس میکنم بیست و چهار ساعت کمه ! واقعا کمه حداقل بیست و هفت هشت ساعت لازمه واسه روز ! یعنی هر چهقدر از زمان استراحت و خواب و ناهار و شام و ورزش و ....میزنم باز کم میارم !

اخرین باری ک عادی و ب قصد تفریح از خونه رفتم بیرون ی ماه و نیم پیش بوده فکر کنم !

مادر بزرگ بهم میگه خوب نیست ادم اینقدر خودشو بکشه واسه پول در اوردن اینقدر حرص و طمع پول نداشته باش ! موندم اگه بدونه پولی ک قراره بعد تموم شدن این پروژه بگیرم یک دهم چیزی ک باید بگیرم هم نیست چ فکری در موردم میکنه ! اگه بفهمه همه اینا ب خاطر لج و لجبازیه چی ؟! 

ده روز پیش ی اشتباه کردم و همانا خسارت ب پروژه و نیش و کنایه زدن عالم و آدم ...

موندم خب چ فکری میکنن ...مگه من رباتم ک همه چیز بی نقص پیش بره ؟؟ خب ادم اشتباه میکنه و پیش میاد ...

این وسط مادربزرگ گیر سه پیچ داده ک تو چرا مجردی ؟! از سن ازدواجت گذشته ! و کمر بسته ک هر طوری شده منو رد کنه برم ! چون دوتا خاله هام بالای پنجاه سال سن دارن و مجرد موندن من نباید بمونم چون مث اونا میشم !

میگم قربونت بشم شوهر من مگه نمرده ؟؟ مگه فوت نشده ؟؟ الان من ترشیده محسوب میشم از نظر تو ؟؟! 

میگه ن تو هنوز عروسی نکرده بودی ! عقد بودی ! و همانا من ترشیده محسوب میشم چون همسر گرامیم قبل از عروسی فوت شد :)

و بهش میگم ک اگه برگردم ب عقب دیگه همون عقد هم نمیکنم :) من آدم زندگی مشترک نیستم ... اینو از اون مثلا مثلااااا ازدواج قبلی و رابطه ی مثلا جدی الانم فهمیدم :) 

و مادربزرگی ک میگه برو گورت رو گم کن جلو چشمم نباش و با حرص میزنه رو سینه خودش ک من از دست این دختر ب خدا پناه میبرم :)

و منم و ی حجم وحشتناک از کار انجام نشده ...رابطه تقریبا ب بن بست رسیده ...اوضاع همیشه آشفته ...

کی قراره این همه آشفتگی تموم شه ؟!

 

 

  • mava movahed

یکم سرعت داشتم اما ن زیاد ... ی لحظه حواسم رفت سمت آهنگی ک داشت پخش میشد دست بردم عوضش کنم تا سرمو گرفتم بالا دیدم ی چیزی با سرعت جت پرید وسط خیابون ...اینقدر با سرعت اومد ک حتی نفهمیدم چیه ...سگ بود ...گربه بود ... نمیدونم فقط ی چیز کوچیک ک با سرعت وحشتناکی از کنار خیابون اومد ..
تقریبا مطمئن بودم زیرش گرفتم .... اخه دقیقا رفت زیر سپر انگار ...
ترمز گرفتم و پریدم بیرون ک نگاه کنم چیه دیدم ی بچه حدودا ۲ ساله وایساده و بر و بر داره نگام میکنه !!!
اینقدر ریزه میزه بود ک کلش هم سطح سپر ماشین بود !
از اون ور دیدم ی خانوم بدو بدو اومد بچه رو بغل گرفت و همونجا جلو ماشین نشست و زد زیر گریه ! با صدای بلند داد زدم خانوم حواست کجاس بچتو نگهدار خب ...و زدم رو سپر ماشین ... ضربان قلبم وحشتناک شده بود و حس کردم الانه ک بیفتم رو زمین ..
رفتم تو ماشین قرصمو خوردم با یکم کم آب تا اوکی شدم و ماشینو بردم کنار خیابون
 مادرش هنوز نشسته بود کنار جدول و اشک میریخت...هرچند شاکی بودم از دستش اما دلمم سوخت براش ...من ک حتی مطمئن نبودم اون موجودی ک پرید وسط خیابون ی بچه بود و با خیال اینکه جونوری چیزی بوده ترسیدم و اون جور پیاده شدم ...خدا میدونه مادرش چهقدر ترسیده... سپر ماشین دقیقااااا چسبیده بود ب گردن بچه !
احساس میکنم واقعا خدا ماشینو نگه داشت ..
با اون سرعتی ک من داشتم و اون طور ک بچه دوید ...واقعا باورم نمیشه ی بچه دوساله این طور بتونه بدوئه ! طوری ک اصلا درست دیده نشه !
پیاده شدم رفتم پیش مادرش ی آب معدنی بش دادم گفتم پاشو خوب نیست جلو مردم نشستی رو زمین...آوردمش تو ماشین هنوز داشت گریه میکرد ...رفتم ی مقدار خرت و پرت خریدم دادم به بچه تا محض رضای خدا آروم بگیره چون هنوز در حال شیطنت کردن بود !
حالش ک بهتر شد گفتم چیشد ؟؟ این بچه چرا همچین کرد ؟؟ گفت ی دستم یدونه بسته بود و با ی دستم دستشو گرفته بودم و روسریم رفته بود عقب ی لحظه دستشو ول کردم روسریم بیارم جلو ک در رفت ! فکر نمیکردم این طوری در بره !
بهش گفتم باورت میشه من هنوز نتونستم هضمش کنم ک این بچه بود اون طوری دوید ؟؟ این چه سرعتی بود اخه ؟ من اصلا نفهمیدم بچه بود !
نفسام دیگه داشت خس خس میکرد ...بهش گفتم ببخش اون طوری داد زدم ... ب خاطر بیماری قلبیم واقعا ی لحظه حس کردم کارم تمومه !
معذرت خواهی کرد ...رسوندمش جایی ک میخواس بره ...وقتی پیاده شد جوری دست بچه رو ک فهمیدم اسمش ایلیاس سفت گرفته بود ک ب شوخی گفتم حالا دیگه نمیخواد دستشو بکنی ...
ولی خودم هنوز تو شوکم ...وضع قلبم ک کم تر از دوماه بود اوکی شده بود باز بهم ریخت ..
نمیدونم ...همش دارم فکر میکنم اگه ی ذره دیگه ..فقط چند میلی متر دیگه ماشین جلو رفته بود چی میشد ...
و دارم فکر میکنم اون لحظه تو دل مادرش چی گذشت ...من خودم باورم نمیشد ک بچه سالمه...
هی صحنش میاد جلو چشمم ...حتی دیشب خوابشو دیدم ...
پیاده ک شد بهش گفتم جان هرکی دوس داری ... تورو سر جدت دیگه دستشو ول نکن ...
واقعا اخه ادم وقتی میدونه بچش اینقدر فرزه خب نباید ی ثانیه هم ولش کنه ...
هنوز نتونستم هضمش کنم ...
من موندم این بچه چی بود اخه ؟ حتی تو ماشینم هی دست و پا میزد و مامانشو اذیت میکرد ! خدا صبر بده ب مامانش !

  • mava movahed

امروز مرخصی گرفتم ... سرماخوردگیم شدید شد و میدونم با این وضع نمی تونم کار کنم 

بعد از چند هفته کار های فشرده و سنگین ... بدنم اصلا ب استراحت عادت نداره و هرکاری کردم تا بخوابم نشد ! طبق عادت پنج صبح بیدار بودم و اصلا خواب ب چشام نیومد ...ساعت ۷ دیگه فهمیدم زور زدن برای خواب بی فایدس و پاشدم ...

قرار بود خونه بمونم تا استراحت کنم اما ب جاش افتادم ب جون خونه ! 

تمیزکاری کردم و جای چندتا وسیله رو عوض کردم تا فضای خونه تغییر کنه ...اخرین بار همین ۴ ماه پیش دکوراسیون خونه رو کامل تغییر دادم اما اون قدر تنوع طلبم ک بازم دلم رو زده ...

این در حالیه ک من کلا یکساله تو این خونم و تقریبا هر سه ماه یا چهار ماه شکل داخلی خونه تغییر دادم !

رفیقم میخواست بیاد پیشم ک بهونه جور کردم تا نیاد .. اصلا حوصله مهمون ندارم ... دلم میخواد کل امروز ک تو خونه هستم تنها باشم ...

داشتم فکر میکردم ب پارسال همین موقع ها ک خونه رو گرفتم ... با چه بدبختی تونستم ... ی مقداری کم داشتم ک مجبور شدم قرض بگیرم از پسر عموی گرامیم ...

بعد از ۸ سال هی خونه اجاره کردن و داشتن چندتا همخونه ک گاهی وقتا میشدن مسئول عذاب آدم ی شیرینی عجیبی داشت گرفتن خونه .. اونم تنهایی 

تو تمام حدود ۸ سالی ک از خونه بابام رفتم و خواستم مستقل زندگی کنم حتی اگه همخونه هم داشتم سعی میکردم ی حریم شخصی داشته باشم و اجازه ندم کسی واردش بشه و دقیقا از همون روزی ک از خونه بابام رفتم آرزوم بود بتونم ی خونه برا خودم بخرم تا پارسال ! 

ب حالت قهر از خونه بابام اومدم بیرون و چون لج کرده بود ی قرون پول هم بهم نداد و با گرفتن پول از مادربزرگم راهی شهری شدم ک دانشگاه قبول شده بودم  ... بابام بعد چند روز ک دید من کله خراب تر از این حرفام اومد دنبالم و برام ی خونه گرفت با چندتا همخونه ... یادمه دقیقا سال بعد پولو ب بابام پس دادم ...

امروز داشتم فکر میکردم ب این ۹ سالی ک دارم ب اصطلاح مستقل زندگی میکنم ...

هزارتا بلا سرم اومد و روزایی بهم گذشت ک کاملا کم اورده بودم ...

خونه و ماشین و کلی از آرزوهایی ک بقیه فکر میکردن صرفا ی خیال پردازی باقی میمونه تا زمانی ک یا شوهر کنم یا پدرم برام بگیره رو بدست آوردم ... اونم تنهایی... با مثل چی کار کردن ...

اوضاع زندگیم ب شدت بهم ریخته شده ..  وضعیت کاریم از ی طرف و زندگی شخصیم از طرف دیگه هرکدوم تو بدترین حالت ممکن قرار دارن ...

اما امروز داشتم فکر میکردم ک از اینجا هم عبور میکنم .. . اگه اون قدر جون سخت بودم ک تو شرایط گذشته زنده موندم و گذر کردم ...از این جا هم گذر میکنم ...

اگه تونستم با چندجا کار کردن و چندین سال پس انداز کردن چیزایی ک میخواستم رو بخرم .. کارایی ک میخواستم رو انجام بدم ...الانم میتونم این پروژه های سنگین رو ب بهترین حالت ممکن تموم کنم و بشن جزئی از افتخاراتم !

دوسه روز پیش کنار ساختمون نیمه کاره پروژه زل زده بودم ب طبقه اخر و چندتا کارگر در حال کار ...همکارم گفت ب چی فکر میکنی ؟گفتم ب روزی ک این ساختمون تموم شده و میام اینجا  و ب خودم میگم  دست مریزاد ! همکارم خندید ... گفت وقتی ی بچه رو میزارن جای مدیرعامل همین جوری هوا برش میداره دیگه !!! شوخی میکرد اما من واقعا بهش پوزخند زدم .. چون همین بچه پروژه هایی سنگین تر از این رو تموم کرده ک حالا شده مدیرعامل ! حالا تو بخند اما اون روزم میرسه ...

ولی تو این یکسال با اینکه اتفاقات مسخره زیادی برام افتاد .. دوتا عزیزم رو از دست دادم ب فاصله سه ماه ...سقوطم از طبقه سوم و شکستن پام و کلی جریان دیگه ...

تازه حس کردم تنها و راحت زندگی کردن یعنی چی .. هرچند اوضاع چندان رو ب راه نیست و تحت فشارم .. 

اما این سکوت خونه و تنهاییم رو دوست دارم ...دلم نمیخواد تا اطلاع ثانوی سکوت توی خونم بوسیله ی آدم دیگه بهم بخوره ! ... (دلیل جر و بحث دیروزم با مادربزرگ ک میگه از بس تنها زندگی کردی مغزت مشکل پیدا کرده نمیتونی با آدما کنار بیایی !)

خب ... 

همین ...حوصلم سر رفته و کاری تو خونه نمونده ک انجام بدم ... از بیکاری متنفرررم :/ 

  • mava movahed

بزور یک ساعت تو زمان کاریم خالی کردم برای حرف زدن باهاش ... درواقع ی بخشی از تایم استراحتم و ...

موقع حرف زدنش و گریه های گاه و بی گاهش سال های دور ... زمانی ک دبیرستان بودیم برام مرور میشد ....و ی جمله مثل پتک کوبیده میشد تو سرم :دوسش دارم !

ی روز اومد و از پسری حرف زد ک فامیلشون بود ...ازش خوشش اومده بود و  گفت خیلی دوسش داره 

ی روز گفت دارن میان خاستگاری و از نظر من فاجعه بود ...

اون پسر اصلا مناسب زندگی نبود ..  هرچه تلاش کردم هم منصرف نشد و گفت دوسش دارم ! خانوادشم موافق نبودن اما تسلیم شدن ...

ی روز زنگ زد تاریخ عقد رو گفت و من بهانه آوردم و نرفتم ..نمیخواستم بدبخت شدنشو ب چشم ببینم ...پسره ب معنای واقعی بی همه چیز بود ..

سه سال تو عقد بودن تا آقا بتونه کار پیدا کنه ... دلم نرم شده بود و خودمو برای عروسیش آماده میکردم ... ک گفت چون اقا خوشش نمیاد عروسی کنسله و فقط ماه عسل چند روزه بعدم سر خونه زندگی ک همانا یکی از اتاق های خونه مادرشوهره :) گفت دوسش دارم ب خاطرش تحمل میکنم !

سال اول دوم دانشگام بود و دیگه کیلومتر ها بینمون فاصله بود و از نزدیک نمی دیدمش فقط تلفنی حرف میزدیم و یادمه بهم میگفت از رفتارهای مادرشوهرش ک چجوری روانشو نابود میکرد .. و شوهرش ک اصلا انگار این بدبختو نمیدید اما این فقط ی چیز میگف ...دوسش دارم !

اوایل ازدواجش بود ک گفت میخوام بچه دار بشم مادرشوهرم میگه ! هرکاری کردم تا منصرفش کنم و زیر بار نره اما گوش نکرد ... بهش گفتم زندگی خودت دست خودته اما ی بچه رو بدبخت نکن ...گفت مادرشوهرم میگه مجبورم گوش کنم ...ی بچه اورد ...

یکی دوسال بعد درحالی ک هنوز تو همون وضعیت اوایل ازدواجش بود بدون هیچ تغییری ! گفت مادر شوهر گرامی دستور داده ی بچه دیگه هم بیار تا این یکی تنها نباشه ...!

اینم باز گفت چشم ...اینجا من دیگه فقط نگاه میکردم ...میدونستم حرف تو گوشش نمیره ...حرفش فقط ی چیز بود :دوسش دارم ! خاطرشو میخوام!

هفت هشت سال بعد عروسی تازه آقا ی تکون ب ماتحتش داد ی خونه اجاره کرد از خونه مادرشوهر رفتن ک بازم تاثیری نداشت چون خانم باجی هر روز ب بهانه های مختلف خونشون بود ...اما میدیدم دیگه خودشم کم اورده ...بروش نمیاره ب قول خودش به خاطر بچه هاش ...

ی بار صورت کبود .. ی بار بدن کبود .. ی بار تحقیر ...ی بار غرور له شده .. ی بار زندگی کاملا تحمیل شده ..  هر بار نابود شدن خودش رو نادیده گرف چون دوسش داشت .. از ی جایی ب بعدم ب خاطر بچه هاش ...

چند ماه پیش گفت بهش مشکوک شده انگار خبریه دور و برش ...

و امروز گفت میخواد اقدام کنه برای طلاق ! آقا زن صیغه ای داره !!!

مردی ک تعادل روانی نداره ...پرونده داره پیش روان پزشک ...اسلحه هم داره گویا...

بعید میدونم طلاق راحتی هم داشته باشه ...

هنوز دارم فکر میکنم ...

ب اینکه ایا دوس داشتن ارزش داشت ؟! 

اون روز ک گفت دوسش دارم ۱۶ ساله بود و امروز ۲۸ ! با موهای ۶۰ درصد سفید ...با زیبایی نابود شده صورتش ...با رفتن جوونیش .. با دوتا بچه قربانی ...

واقعا دوس داشتن ارزش داشت ؟! 

 

  • mava movahed

همچنان بین سه تا شهر محل پروژه ها در گردشم :) 

طوری شده ک انگار گذر شبانه روزو حس نمیکنم ...انگار رفت و آمد ساعتا برام فرقی نمیکنه ... هزارتا کار نکرده و فرصت خیلی کم و یک ماوای ی دنده ک اصرار داره خودش تنهایی از پس همه چیز برمیاد :)

دلیل اصلی ک اینکارو کردم شاید اول اثبات خودم ب استادام و رئیسم و اینکه ثابت کنم دارن اشتباه کارا رو پیش میبرن ....

اما الان میخوام خودمو ب خودم اثبات کنم ... میخوام ببینم چه قدر توان دارم ....میخوام ببینم نهایت ظرفیتم چهقده ...

اومدم اخر دفتر یادداشت کوچیکم ک برای جلوگیری از فراموشی کارامو داخلش مینوشتم باز کردم ... ریز ب ریز کارایی ک انجام میدم رو مینویسم تا از اتلاف وقت جلوگیری کنم ...

وقتم ب شدت کمه و دارم چوب برداشتن لقمه گنده تر از دهن رو میخورم :)

اما با تمام این ها .. با وجود وضعیت اسف بارم ...اون جوجه درونم ک عاشق کارای عجیب غریبه و جون میده واسه انجام کارایی ک کسی جرئت انجامشون نداره ، داره حال میکنه !!! 

امروز از خودم راضی نبودم چون وسط کار ی استراحت بی مورد نیم ساعته داشتم ..  و تو این نیم ساعت باید کارمو انجام میدادم و تو برنامم نبود استراحت ...وقتی بعد ۱۳ ساعت کار تو ماشین نشستم برای برگشت ب شهر با خودم فک کردم چی باعث شد خودمو ب این روز بندازم ؟ چرا مث ی دختر خوب سرمو ننداختم پایین و کارمو بکنم ؟ چرا این حجم وحشتناک کار تو وقت کم رو برای خودم انتخاب کردم ؟! میتونستم این کارو نپذیرم ...شونه خالی کنم ...

اگه بخوام صادق باشم ...باید بگم فرار کردم ...

مثل همیشه از مشکلات زندگیم ب حجم وحشتناک کار فرار کردم ... 

زندگی درهم و برهمم رو ول کردم ب امون خدا و مشکلاتم رو رها کردم بدون اینکه ذره ای برای حلشون تلاش کنم ... 

بین سه تا شهر درگردشم با ی کوله پشتی و وقتی هم میام شهر خودم فقط وقت دارم برم شرکت و کارامو جمع کنم ... رفت و آمدم ب خونه فقط برای تعویض لباس و برداشتن وسایل لازمه و خوش حالم ک وقت ندارم تو خونه بشینم و ب مشکلات مسخره زندگیم فکر کنم ...!

این کارو همیشه کردم ... وقتی زندگی ب بن بست میخوره ...وقتی دیگه هیچ ایده ای نداری ک زندگیت کدوم طرفی داره میره وقتی در آستانه افسردگی قرار میگیری ... وقتی دیگه اونقدر مشکلاتت مسخره و کهنه شدن ک حتی  از فکر کردن ب حل شدنشون خندت میگیره ...

این جور مواقع فرار شاید احمقانه اما بهترین کاره ...

  • mava movahed