در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

امروز رفتم دفتر پسر عمو برای انجام ی کاری ... اونجا بعد راهنمایی یکی از همکاراش رو صدا کرد تا بیاد کار من رو انجام بده ... اومد و بعد سلام احوال پرسی و معرفی ، همکارش چند لحظه ب من زل زد بعد با ی قیافه ای عجیب و صدای نسبتا بلند ب من اشاره کرد و گفت اهههه این همون علی خودمونه ؟! همون علی کوچولو ؟! هنگ کردم ... پیش خودم گفتم خدایا این چی میگه دیگه ... پسر عموم هم همین طور گیج شده بود ...اما بعد هر سه تامون زدیم زیر خنده ... اونقدر خندیدم ک اشکام در اومد و پسر عمو قرمز شد از خنده ... و من تازه همبازی بچگی هامو یادم اومد ... کسی ک همیشه تو کوچه باهاش بازی میکردم ...

حالا ماجرای علی چی بود ؟! وقتی بچه بودیم چیزی حدود بیست و یکی دوسال پیش بابا ب من اجازه نمیداد تنهایی تو کوچه بازی کنم .. فقط در صورتی اجازه داشتم ک پسر عمو یا خود بابا یا عمو همراهم باشن ... خب من هم شیطون و اصولا یه جا بند نمیشدم و ب معنای واقعی کلمه از دیوار راست بالا میرفتم ! پسر عمو و چندتا از رفیقاش تو ی زمین فوتبال نزدیک خونه بازی میکردن ...من بارها ازش خواستم منو هم ببره اما نمیبرد ! میگف اولا ک اونا همه پسرن و از تو بزرگ تر و دخترا رو هم راه نمیدن تازه هیچ دختری هم اونجا نیست ! بعدشم فوتبال مال پسراس ن دخترا ! از اونجایی ک من از بچگی تا ب حال یک نیمچه رگ فمینیستی داشتم و دارم ! با جمله اخرش جوش می آوردم و میخواستم هر طور شده فوتبال بازی کنم ... یبار ک پسر عمو داشت میرفت سمت زمین من دزدکی پشت سرش رفتم ... جلو در سالن منو دید و کلی دعوام کرد ک چرا اومدی ! بقیه پسرا هم منو دیدن گفتن ممد این پسره کیه باهات اوردیش ؟! ممد هم هول شد گفت این پسر عمومه اسمش هم علیه !!! حالا چرا اونا فکر کردن من پسرم ؟! بدلیل موهای کوتاه پسرونه و تیشرت و شلوارکی ک تنم بود ! تو تموم عکسای بچگی تیپ من همینه ! از اونجایی ک همیشه در حال بدو بدو کردن و ب تبع زمین خوردن بودم همیشه سر زانو های شلوارام پاره میشد و مامانم از ی جایی ب بعد خسته شد و فقط شلوارک بالای زانو میداد بپوشم !

خلاصه ک اونا منو ب عنوان علی کوچولو پذیرفتن ! پسر عمو میترسید اگه بفهمن دخترم اذیت کنن یا هر چیز دیگه ای اجازه نداد کسی بفهمه من دخترم ! تا مدت ها من علی کوچولو بودم تا روزی ک دختر عموی خنگ ما منو در حال بازی با پسرا دید و داد زد ماواااا چرا داری با پسرا بازی میکنی ! و من هنوز قیافه اون پسرا یادمه وقتی فهمیدن من دخترم ! 

اون روز از دیدن پسر های گولاخ جا خوردم ! چون کوچک ترین پسر اون جمع پسر عمو بود ک ۳ سال از من بزرگ تره ! اوایل زیر دست و پاشون له میشدم تا فوتبال رو یادگرفتم ..  بعد لو رفتن اینکه من دخترم خیلی از پسرا دیگه بازی نکردن باهام اما چندتاشون شدن رفیق های درجه یکم ! یکیش همین همکار پسر عمو  ک امروز دیدمش ... باورم نمیشد جریان علی رو یادش باشه ... مزه شیرین خاطرات بچگی روزمو ساخت ...

حس میکنم قرن ها از روزایی ک ی بچه شر بودم و همه عالم و آدم از دستم فراری بودن میگذره .. دلم تنگ شده برا وقتی ک دعوا راه مینداختم ک من عروسک نمیخوام من تفنگ و ماشین میخوام ! برای وقتی ک خرس گنده ای ک برام خریدن رو پاره کردم و مجبورشون کردم برام ی موتور بخرن ک البته مثلا برای من خریدن چون دادنش ب پسر عمو و من فقط اجازه داشتم با پسر عمو سوارشم ن تنهایی !

تمام اینا دلیلش این بود ک همبازی هام اکثرا پسر بودن ! چرا با پسرا همبازی میشدم ؟! چون معمولا دخترا ترسو بودن و بازی های هیجانی دوس نداشتن ! بالا رفتن از چهارچوب در ک بازی مورد علاقم بود رو دوس نداشتن ! چون من از خاله بازی متنفففر بودم ! جز یکی دوتا دختر ک مثل خودم بودن بقیشون رو دوس نداشتم !

اما سال ها بود ک اینا رو فراموش کرده بودم ... امروز خیلی خاطره بازی کردم ...

....

هفته پیش بعد از حدود یکسال بابا رو دیدم ...پیر تر شده بود ..ی حس کنجکاوی باعث شد ب ی بهونه گوشیش رو نگاه کنم تا ببینم هنوزم زمینه گوشیش عکس من هست یا ن ..

اره بود .. هنوزم عکس من تو بغل بابا ک نور افتاده تو چشمام و رنگش عجیب شده ... از همون روز بابام گاهی عسل صدام میکرد ...میگف اگه میدونستم عسلی چشمات اینقدر قشنگ میشه اسمتو میزاشتم عسل ! 

با دیدن این عکس حس کردم ک هنوزم بابا گاهی ب من فکر میکنه ...خودش ک میگه همیشه حواسم بهته اما من بعید میدونم ...رفتارش چیز دیگه ای رو نشون میده !

من همیشه از پدر و مادرم فرار کردم ...از گذشته فرار کردم ...از گذشته ای ک  والدینم نابودش کردن  فرار کردم ... سعی کردم همه چیزو از نو بسازم و گذشته رو جا بزارم ..

اما هیچ وقت نتونستم نادیده بگیرم ک ب بابا نیاز دارم ...هرچهقدرم بخوام نقش بازی کنم ک برام مهم نیست ... هر چهقدرم ازش فرار کنم ...ی جایی ته ته دلم دوست دارم کنارم باشه ... هر روز کنارم باشه ... دوس دارم مث بچگی هام عمدا برم جایی وایسم ک نور بخوره ب چشمام و بابا بگه قربون دوتا قاشق عسل چشمات ! 

اما نمیتونم ... نمیتونم بهش بگم چهقدر محتاجشم و دوسش دارم ...مدت هاست تو نقش ی ادم بی احساس حل شدم ک هیچ احساسی رو بروز نمیده ..

 

......

نمیدونم چرا هفته گذشته ک تایم استراحتم بود یادم رفت بیام اینجا بنویسم !

خب با وجود خسارتی ک ناخواسته ب پروژه خورد و خرکاری های شبانه روزی من و بقیه اعضای محترم تیم فاز اول ب بهترین شکل ممکن تموم شد و بعد یک هفته استراحت بریم برای شروع فاز دوم ...

هنوز هم بعضی ها بی دلیل باهام دشمنی میکنن ک مثل همیشه برام مهم نیست ... من خودمو ثابت کردم ... ثابت کردم انتخاب کردن من ب عنوان مسئول این پروژه اشتباه نبوده ... اما خودمم فکر نمیکردم در نهایت همه چیز اینقدر خوب پیش بره ...

تنها چیزی ک اینروزا اذیتم میکنه پاکت های سیگاریه ک پشت هم دارم خالی میکنم  ...دوسال از اخرین باری ک سیگار کشیده بودم میگذشت ...ترک کرده بودم اما این مدت اینقدر فشار بهم اومد و احساس له شدن داشتم ک باز رفتم سراغش ...

حس میکنم پسرفت کردم ! 

از فردا دیگه سیگار تعطیل ! قول میدم :)

ترجیح میدم قبل اینکه مادربزرگ بفهمه و به قطعات مساوی تقسیمم کنه خودم با زبون خوش بزارمش کنار ! 

 

 

  • mava movahed