در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

چند روزیه تو باشگاه ی دختر حدودا ۱۴ یا ۱۵ ساله با مادر و خواهرش میاد و میبینمش...نسبتا تپله و قیافه با نمکی داره...

هر وقت این بچه رو نگاه کنی در حال رقصیدنه! یعنی تو بگو این کلا واسه رقص اومده باشگاه ن بدنسازی!

برنامش تو دستشه و هی این ور اون ور میره و میرقصه و شادی خاصی داره...نشاط کودکانه ای داره ک کاملا از رفتارش مشخصه...هرچهقدر مادر و خواهر و مربیش بهش میپرن ک ورزش کن این گوشش بدهکار نیست..دوتا حرکت میزنه و باز میرقصه ! تقریبا کل آهنگارو هم حفظه ! یعنی مثلا ی آهنگی پخش میشه من حتی نمیتونم تشخیص بدم ب چ زبونیه بعد میبینم این بچه داره باهاش میخونه! 😐

هر بار ک دیدمش داش با اهنگ در حال پخش میرقصید یا بالا و پایین میپرید!

تو رختکن ک بودیم دیدم ب آبجیش ک حدودا ۱۶ یا ۱۷ سالس میگف واااای چهقدر باشگاه خوش میگذره! آبجیشم بهش گف اره واسه تویی ک کلا داری میرقصی و مسخره بازی در میاری خوشه ن واسه منی ک پدرم با دستگاه ها در میاد! حالا جالبه خود آبجیه رو هم من چندبار در حال رقص دیدم اما اون تپلی با اون لپای قرمزش ی چیز دیگس!

امروز تو باشگاه کلا داشتم فکر میکردم...ب اینکه من هیچ وقت تو زندگیم این دورانو نداشتم... یعنی از مرحله قبلش پریدم مرحله بعدش!

اصلا  این مرحله چندساله ک هر بچه ای ک زندگی طبیعی و نرمالی داره سپریش میکنه و بعد وارد جوونی میشه رو نداشتم...یعنی زندگیم طوری نبود ک داشته باشمش...

و حسرت این حفره همیشه همراهمه... 

حسرت بچگی کردن تو این مرحله...اون نشاط خاص ک دقیقا برای همین سنه...این بیخیالی و شادابی...هیچ وقت ب من اجازه داده نشد...من نتونستم اون بیخیالی رو تجربه کنم...چون ب عنوان تنها فرزند ی خانواده داغون و از هم پاشیده مامور بودم پدر و مادرم رو جمع کنم...حواسم ب همه چی باشه مبادا بزنن همدیگه رو تکه پاره کنن!

ب خاطر پدر و مادر غیرطبیعیم و رابطه داغونشون من حق بچگی کردن یا نوجوونی کردن رو نداشتم...

ب محض اینکه یکم دست راست و چپم رو تشخیص دادم مجبور شدم مثل ی آدم بزرگ رفتار کنم چون بچه ای مثل من برای کسی مهم نبود...بچگی کردنش هم مهم نبود..

واسه همینه ک من هیچ وقت از این دوران رنگی دوازده تا شونزده هیفده سالگی استفاده نکردم...از کودکی ب بزرگسالی فرستاده شدم!

و راستش نمیدونم با این حفره چیکار کنم...هر کسی کمبود های زیادی تو زندگیش داره...حفره های زیادی ک شاید هیچ وقت پر نشن..

یکی از مهم ترین حفره های زندگی من اینه...حسرت تجربه اون نشاط معصومانه بلوغ ک هیچ وقت تجربش نکردم...

نمیدونم چرا اینقدر غصه ام شده... برای اون تپل خانوم کلی آرزوی خوشبختی میکنم  اما هر بار ک میبینمش ی غم عجیبی حس میکنم درونم...حسرت

شاید چون اون بچه شباهت های ظاهری ب دوران نوجوونی خودم داره...شاید چون اسمش هم اسم منه! نمیدونم...

هرچی هست این حفره داره آزارم میده...

  • mava movahed