ب بهونه ی موی سفید...
۱۸ خرداد برای من ی تاریخیه ک امکان نداره هر سال از یادآوریش نخندم
۸ سال پیش این موقع ها اوایل بیس سالگی وقتی دانشجو بودم
ی همچین شبی نمیدونم تو آینه خوابگاه چیکار میکردم ک دیدم قسمت جلویی موهام ی تار موی سفید در اومده!
برق از سرم پرید! چنان جیغی زدم ک شین از خواب پرید و از تخت پرت شد پایین !
هیچ وقت یادم نمیره با حرص کندمش و شروع کردم گریه کردن!
از بچگی از موی سفید متنفر بودم و کابوس زندگیم داشتن موی سفید بود...
فک میکردم قراره ۵۰ سالگی موی سفید در بیارم!
با صدای گریه هام بچه های اتاقای دیگه هم اومدن تو اتاق و هرکی میفهمید چرا دارم گریه میکنم میخندید و میگف ولش کنین این ماوا همیشه ی تخته کم داشت...
یادمه یکی دوساعت بعد تلفنی با رفیق صمیمیم صحبت میکردم جریانو بش گفتم و گفتم ک کندم اون ی تار موی لعنتی رو رفیقم گفت احمق واسه چی کندیش ؟!
نباید بکنیش چون بیشتر میشه!
این شوک دوم بود!
تا اینو گفت باز زدم زیر گریه و لنگ و لغد انداختن ک من نمیخوام پیر بشم!
الان ک فکرشو میکنم مغزم سوت میکشه از اون حد دیوانه بودنم تخت بالا بودم و از شدت تکون دادن تخت کیفم ک ب پایه تخت آویزون بود افتاد خورد تو سر نفر پایینی :)))
با چ گریه ای تو دفترخاطراتم ثبتش کردم و فرداش در حال عر زدن تو دانشگاه برای آرش هم تعریفش کردم ک گفت خب منم کلی موی سفید دارم چیه مگه؟ گفتم من نمیخواااام پیر بشم!
فکر میکردم موی سفید یعنی پیری ...یعنی تحلیل رفتن...یعنی ب سمت نابودی رفتن...
این روزا کلی موی سفید روی سرم دارم! ن رنگشون میکنم ن تلاشی برای پوشوندنشون...
یادگاری ان...یادگاری تمام روزای بدی ک گذشت...
موهای الف تقریبا دیگه کلا جوگندمیه
وقتی براش تعریف کردم گفت خودش پونزده شونزده سالگی ک پدرش فوت میشه شروع میکنه مو سفید کردن
عجیبه ک یکی دوساله حتی دیگه رنگ نمیکنم موهای سفیدمو
ی علاقه عجیبی بهشون پیدا کردم...
مث ی خالکوبی طبیعی میمونن!...
تو دفتر خاطرات اون موقعم صفحه این خاطره طوری موج موجی شده ک نمیدونم اون شب با چ حجم اشک و فین فین کردنی نوشتمش...:)))
- ۰۳/۰۳/۱۸