در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

امروز معصوم میخواست بره دکتر

زنگ زد گفت اگه حوصله داری یکی از بچه هارو بزارم پیشت شوهرم نیست واقعا نمیتونم دوتاشونو ببرم ...منم ک از دل خوشی باز کردن گچ پام افتادم ب جون خونه و تمیزکاری میکنم گفتم بابا دوتاشونو بیار...من کار خاصی ندارم ..طفلک خیلی خوش حال شد...

خداییش این دختر خیلی توان داره! با ۲۴ سال سن و تو شهر غریب با دوتا بچه ۳ و ۱ ساله و شوهرش ک ب خاطر کارش ی شب در میون خونه نیس! 

تو این دوسه سالی ک خونه رو گرفتم زیاد با بقیه همسایه ها صمیمی نیستم در حد سلام علیک و ... ولی پارسال ک  زلزله زد تا اومدم ی چیزی بپوشم و برم ماشینو از پارکینگ در بیارم تو راهرو یهو معصوم جلومو گرفت گفت توروخدا یکیشو کمکم بیار پایین ! نمیتونم هر دوتاشو! بچه هاش منظورش بود! مثل چی گریه میکرد ! کوچیکه رو ک اون موقع نوزاد بود بغل کردم و اومدم پایین...

اونشب شوهرش شیفت بود و این دختر همینجوری از تنهایی میترسید حالا ک به خاطر زلزله رفته بودیم تو خیابون بدتر شده بود...اونشب با خودم بردمش خونه مامانبزرگ اینا...دلم نیومد بره خونه...آپارتمان خطرناکه آدم تا بیاد پایین هزار اتفاق میفته...دیگه کم کم  صمیمی شدیم خودش میومد خونه برام شیرینی چیزی میاورد یا سر میزد..پارسال ک پام شکست واقعا معصوم منو جمع و جور میکرد...حسابی شرمنده ش شدم...خودش بعد ها گفت اینجا هیچ رفیق و آشنایی نداره و الان ک با همسایه دیوار ب دیوارش ک همانا من باشم اوکی شده خیلی خوشحاله! راستش من تو کل زندگیم تا حالا با همسایه صمیمی نبودم و خودمم اولین بارمه!

بچه هاش واقعا فکر میکنن من خاله شونم! بیشتر شبایی ک شوهرش نیست اگه خونه باشم و سرپروژه نباشم یا اون میاد خونه من میخوابه یا من میرم پیش اون

واقعا با محبتاش شرمندم میکنه... 

خلاصه بچه هارو آورد گذاشت خداییش دوتاشونم آرومن...بزرگه تا دید من دارم تمیز کاری میکنم گفت خاله منم میخوام کمکت کنم! و یه کهنه برداشت و مثلا شروع کرد گردگیری کردن! کلی عکس ازش گرفتم و فرستادم برا معصوم اونم شوخی میکرد ک خیر ندیده داری از دخترم مثل کوزت کار میکشی !

سرگرم بودم ک ی صدای شکستن اومد...رها خانوم حین گردگیری گلدونی ک گلایی ک الف برام آورده بود گذاشتم بودم داخلشو شکسته بود!

فقط دوتاشونو بغل کردم گذاشتم تو اتاق تا شیشه ای چیزی نره دست و پاشون

تمیزکاری ک تموم شد هردوشونو از اتاق آوردم بیرون دیدم رها کلا داشته گریه میکرده! نمیدونم ترسیده بود یا هرچی ولی عجیب این بچه گریه میکرد...

اینقدر گریه کرد صدای کوچیکه هم دراومد! مجبور شدم کارامو ول کنم بند و بساط کیک پختن راه بندازم تا سرگرم بشه و یادش بره! عاشق درست کردن کیکه...اولش یکم اعصابم خراب بود بابت خرابکاریاشون ولی بعد گفتم جهنم بزار بخندن... من ک واقعا دل ندارم ببینم بچه ای ناراحته...گذاشتم هرچهقدر دوس دارن ریخت و پاش کنن... گننند زدن ب آشپزخونه! ظرف آردو خالی کردن رو زمین ! و شروع کردن رو سرامیکا با آرد بازی کردن! واسه مشغول کردنشون خودمم نشستم باهاشون بازی کردم! 

حس عجیبی بود...من عاشق بچه هام...مخصوصا دختر بچه...این دوتا دختر واقعا باعث میشن از ته دل حس کنم دوس داشتم مال من میبودن!

وسطای بازی رها گفت خاله گلای تو گلدونو چیکار کردی؟ انداختی ؟ گفتم نه خاله چطور؟ گفت آخه اونارو عمو برات آورده بود! نندازیشون دور عمو ناراحت میشه!

و واقعا خندم گرفت! این فسقلی این چیزا رو از کجا میدونه؟! از کجا فهمیده؟

معصوم ک اومد کلی شرمنده شد و شروع کرد کمکم خونه رو جمع کنیم .. بهم گفت اگه اینکارو با خونه خودمون کرده بودن ی بلایی سرشون میاوردم تو  چجوری هیچی بهشون نمیگی تازه بازی هم میکنی باهاشون! گفتم معصوم من واقعا دل ندارم چیزی ب بچه بگم...حتی اگه ببینم کسی با بچه خودش دعوا میکنه اعصابم خراب میشه...دل ندارم بچه ناراحت شه...

الف ک اومد ی سر  زد و رفت..داشتم نماز میخوندم تیدا ک تازه یادگرفته راه بره اومد مهرمو برداشت! الف اومد ازش بگیره ک تیدا لطف کرد هرچی خورده و نخورده بود رو هیکل الف بالا آورد!

ایشونم باید میرفت سر ی ساختمون سر بزنه! :)))

ب حدی خندیدم ک اشکام در اومد... معصوم میگف الف چندتا خواهر برادر داره ؟ گفتم ی خواهر داره فقط

گف بچه بدبخت شما خاله و دایی نداره ک هیچ عمو هم قرار نیس داشته باشه ها!

راستش این خیلی برام مسخرس! زیادم اینو بهم گفتن...من هیچ وقت نفهمیدم قراره چ گلی ب سر آدم بزنن فک و فامیل!

من خودم خواهر برادر نداشتم ولی ۵ عمو و ۶ عمه داشتم! ایضا ۳ دایی و ۵ خاله!

حالا اینا کجای زندگی منو گرفته باشن خوبه؟! تقریبا هیچ جا! یعنی واقعا من از این آدما خیر ندیدم ک هیچ همیشه فقط شرشون بهم رسیده...

بچه من اینارو میخواد چیکار؟

معصوم میگه اختلاف  سنی خودت و الف زیاده...الف نزدیک چهل سالشه تو هنوز سی سالتم نیس..راستش خودم اصلا فکر نمیکنم مهم باشه... ولی از بس معصوم گفت و گفت با مشاورم حرف زدم در موردش ...گف این در مورد شما دوتا شوخی محسوب میشه! اصلا مهم نیست با توجه ب شرایط شما...

حس میکنم زندگیم دوباره قراره تغییر کنه...دوباره زلزله...دوباره عوض شدن...

خدا بخیر بگذرونه!

 

 

  • mava movahed

از چندماه پیش رابطه من و بابا ب سمت بهتر شدن رفت..و این حاصل تلاش پسر عمو بود ک فهمیده بود عمل داشتم و تنهایی رفتم بیمارستان...میگف تو مگه بی کس و کاری ک این کارا رو میکنی؟! و من نمیدونم بی کس و کار از نظر تو یعنی چی داداش خوشگلم!:))

تو حتی خودتم منو گذاشتی کنار داداشی...یادت نیس؟!

ده سال پیش ک رفتم...ک قهر کردم...هیچ کدوم دنبال من نیومدین...من ی بچه آسیب دیده بودم ک بعد این همه زجر دیدن پیش پدر و مادرم یکسال از طلاقشون گذشته بود و جفتشون دنبال عشق و حال خودشون بودن و من تو بدبختی دست و پا میزدم ..من فقط ۱۷ سالم بود فک کردم اگه قهر کنم و برم توجه ها بهم جلب میشه...میایین دنبالم ...یکی بالاخره میاد بهم میگه دردت چیه؟؟ دانشگامو زدم اون سر کشور و تو ۱۷ سالگی تک و تنها پاشدم رفتم و تموم...یکیتون دنبالم نیومدین...حالی ازم نپرسیدین.. ده سال تمام کار کردم و مردم و زنده شدم...هزار بلا سرم اومد... حرف شنیدم ...تحقیر شدم...ده بار وقتی مردای آشغال فهمیدن کس و کار ندارم طمع کردن تو اون وقت کجا بودی داداش؟؟ کجا بودی...

امشب گفتی من اسمم پسر عموته ولی همیشه داداشت بودم...اره تو ب اسم داداشم بودی...هیچ وقت برادری نکردی..فقط حرف بودی...مثل بقیه

مثل بابا ک فقط ب حرف بابا بود

مثل مامان ک فقط کلمه مامان رو یدک کشید و هیچ وقت منو ندید...هیچ وقت

میدونی داداش حالا ک سعی کردی منو با بابا اشتی بدی دمت گرم

حالا ک سعی میکنی رابطمو با خانواده بهتر کنی بازم دمت.گرم!

دمت گرم ک وقتی فهمیدی بعد مرگ شوهرم تو چ وضعی ام غیرتت گل کرد...

ولی فکر نمیکنین دیره؟!

دیره برای ب داد ماوا رسیدن؟! دیره برای ب داد جوجه رسیدن؟! جوجه دیگه پیر شده داداش...هرجوری بود ساخت...بزرگ شد...حالا ک آرامش دارم..حالا ک همه چی دارم صادقانه نمیخوام تو زندگیم باشین...

وقتی باید میبودین نبودین.. وقتی صاحب کارم زد تو گوشم و لبم پاره شد  نبودین...وقتی مسافرکشی میکردم تا سهم اجاره خونمو در بیارم ک هم خونه ای هام بیرونم نکنن نبودین  ..وقتی از طبقه سوم افتادم پایین نبودین...وقتی گرفتار شدم نبودین...

حالا هم نباشین!

حالا ک آرومم نباشین...حالا ک دارم با ی آدم جدید آشنا میشم ک حس میکنم کنارش آرومم نباشین...

بابا فکر میکنه اگه باهاش سرسنگینم یا خونه ش نمیرم ب خاطر خانومشه ولی این طور نیس...این زن اسمش زن بابا بود ولی در واقعیت هیچوقت اذیتم نکرد یا آزارم نداد...من از تو ناراحتم بابایی...

وقتی تو تلفن بهم میگی دوست دارم بابا من نمیتونم جوابتو بدم ...حتی نمیتونم بگم منم همین طور! چون بغض خار میشه تو گلوم بابایی...چون هزار حرف نگفته دارم ک تار موهای سفیدی ک بین موهام در اومده گواهشه بابا...

چون جای هزار زخم رو جسم و روحم هست ک تو هیچ وقت حالمو نپرسیدی تا بهت بگم اینا وجود دارن.. تا بهت بگم جوجه ت چهقدر زخمیه...

میدونی بابا حالا ک ی شب در میون میگی بیا بریم دور بخوریم و منو تو عمل انجام شده میزاری و باهات میام اگه باهات زیاد حرف نمیزنم دلیلش این نیس ک آروم شدم...من همون ماوای پرحرفی ام ک دیگه حرفی برای باباش نداره...

تو این مدت هر حرف و رفتار محبت آمیزی از سمت بابا دیدم نا خودآگاه زمزمه کردم 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟!

بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی..

سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی حالا چرا؟!

من سکوت میکنم و باهات حرف نمیزنم تا گریه نکنم بابا...تا اشکام نیاد بابا...

بچه ک بودم وقتی بعد دعوا و زد و خورد خودت و مامان میبردی بیرون میچرخوندیم من اشکامو با عروسکم پاک میکردم ک نبینی ...

وقتایی ک فکر میکردین خوابم و دعوا میکردین زیر پتو اونقدر اشک میریختم ک موهام موج برمیداشت و صبح مامان دعوام میکرد ک چرا موهاتو خراب کردی...

یادته اون اسلحه کوفتی رو؟! یادته بابا ! شاید تو یادت نباشه ولی من یادمه بابا..یادمه جلو چشم دختر ۵ سالت اسلحه کشیدی بابا...

یادمه بعد از اون ازت ترسیدم...تا مدت ها ن بغلت میومدم ن بهت بوس میدادم...تو خواب منو میبوسیدی ولی من بیدار بودم...من ازت میترسیدم بابا

بابا چرا وقتی رفتم حالمو نپرسیدی؟ چرا ؟؟ مگه من تنها بچت نبودم؟ مگه من جوجه ت نبودم؟ مگه من عسلت نبودم؟ مگه نمیگفتی اسمتو گذاشتم ماوا ک پناهگاهم باشی ؟ پس چرا ولم کردی؟ 

تو بچگی ولم کردی...نوجوونیم ولم کردی...هیچ وقت نبودی بابا...

میدونی بابا

این شبا قربون صدقم میری ...میگی دوسم داری عاشقمی...ولی من باور نمیکنم

ن تورو 

ن حرفاتو

ن پسر عمورو 

ن بقیه رو...

شما ها همه حرفین..

اگه ب اندازه حرفاتون مرد بودین ماوا اینقدر داغون نبود...

هر بار ک بابا رو میبینم خاطرات نحس بچگی و نوجونیم زنده میشه...تصاویری ک سال ها زمان برد تا فراموششون کنم برمیگرده...

برو بابایی..برو و نباش مثل این سالا ک نبودی...

چهار ساعت تمام اشک ریختم و بعدش هزار دروغ سرهم کردم ک سرماخوردم و فلانه تا الف نفهمه گریه کردم... 

من ۱۷ سال خونه بابا زجر دیدم.. پیش پدر و مادرم مردم و زنده شدم...ی سال آخر خدا خیر بده زن بابارو اون یکم هوامو داشت ولی خود بابا  ؟!...

کاش بابا بره...پسرعمو بره...بقیه هم برن..بزارن تو خلوتم با الفم تنها باشم...حداقل اون ثابت کرده مرده...مثل بقیه حرف نیس!

لعنت ب این زندگی...لعنت

 

 

 

  • mava movahed

دیروز رفته بودم آرایشگاه

قسمتی ک مربوط ب کاشت ناخن بود ی دختربچه نشسته بود! و ناخن کار داشت براش ناخن میکاشت!

هنگ کرده بودم واقعا! تو حرفاشون فهمیدم کلاش ششم دبستانه!

مادرش آورده بود گذاشته بود اینجا و گفته بود کارش تموم شد بگین بیام دنبالش!

برای اون ناخن کاره از مدرسه شون حرف میزد ناخن کاره گفت راستی مدرسه گیر نمیدن بهت برای ناخن؟ گفت نه ! کاری ندارن بهمون! خصوصیه!

کلی حرفای خاله زنکی هم زد ! یعنی این حرفا ب طور طبیعی نباید از دهن آدم زیر ۲۰ سال در بیاد! این بچه چش بود؟

چرا اینجوری شده جدیدا؟؟ اینها چرا ب جای بازی کردن و بچگی کردن دغدغه شون شده اینکارا ؟! دوستم ی دختر ۱۱ ساله داره ک تازگی ها متوجه شده تو محلشون با ی پسره دوسه سال از خودش بزرگ تر دوست شده و قرار میزارن! هرکاری کرده نتونسته جلوشو بگیره و میبرتش مشاوره! ی مدت گوشی بچه رو ازش گرفته بود بعد فهمید پسره براش ی گوشی آورده اینم قایمش کرده ! بابا اینکارا رو ی پسر ۱۴ ساله و دختر ۱۱ ساله کردنااااااا

من اصلا ب درست یا غلط بودن اینکارا کار ندارم....فقط میگم چرا تو این سن؟! پدر و مادرا چجوری با بچه رفتار میکنن ک تو این سن دغدغه شون بشه این چیزا؟! بابا وقت واسه اینکارا زیاده فعلا بچگیتونو بکنید! چرا باید دختر ۱۱ ساله عوض شیطنت و بچگی کردن دغدغه اش تینت لب و کراپ تاپ و تیپ زدن برای دوست پسرش باشه؟! اصلا بزغاله تو دوست پسر میخوای چیکار تو این سن؟!

مو رنگ کردن تو سن پایین و کاشت ناخن و ... جدیدا زیاد میبینم مثلا دختر هیچده نوزده ساله هم تزریق کرده هم دماغ عمل کرده هم ...

بابا اینا برای آدم ۴۰ سال ب بالاس ک چهره اش داره رو ب پیری میره تا ترمیم کنه خودشو! تو چرا چهره معصوم خودتو تو اوج جوونی دستکاری میکنی؟!

این دختره داشت ناخن میکاشت ی اصطلاحاتی ب کار میبرد برای چیز میزایی ک میزدن ب ناخنش ک من با ۲۷ سال سن نمیدونم! با اینکه خیلی هم ب ناخنام میرسم اما واقعا سر از کاشت و اینا در نمیارم چون ب نظرم کاملا مسخره هست! هزارتا راه هست ک ناخن طبیعی آدم قشنگ بشه چرا با دست خودت بزنی نابود کنی ناخنتو؟! این بچه ده سال دیگه چیزی از ناخناش نمیمونه...در عجبم از مادرش.. نمیگم باید بزور جلوشو بگیرن میگم باید باهاش حرف بزنن بهش بفهمونن داره ب خودش آسیب میزنه! بابا این عمل ها این کاشت ها این رنگ ها این تزریق های کوفت و زهرمار کردن بیست سال دیگه شمارو نابود میکنه!

ی چیزی ک برام جالبه اینه ک جدیدا طرز فکر اکثر بچه ها اصلا بچگونه نیست! یعنی کارهایی هم ک میکنن دقیقا برای تو چشم اومدنه ن از سر شوق و هیجان!

مثلا یادمه خودم تو ۱۵ سالگی موهامو رنگ کردم الان شاید عادی باشه ولی زمان ما ی چیز عجیب بود دختر مجرد مو رنگ کنه! اونم تو ۱۵ سالگی !

ی مدت مثل خوره افتاده بود ب جونم ک رنگ کنم و همه اش از سر هیجان بود! همه اش! یعنی یکی دوهفته بعد رنگ فهمیدم الکی جوگیر بودم! و تمام قشنگیش برام از بین رفت! ی بخشیشم ب خاطر لجبازی با پدر و مادرم بود...میخوام بگم من صرفا مو رنگ کردن برام هیجان داشت ن اینکه بخوام خودمو خوشگل تر نشون بدم !

اما این بچه ها واقعا تمام فکر و ذکرشون شده ب خودشون رسیدن! خودشونو عوض کردن! تمام بدنشون رو دستکاری کردن! و فکر میکنن باید هرکاری کنن تا قشنگ تر جلوه کنن...

اینا ک بی گناهن...من حالم از والدینشون بهم میخوره...والدینی ک تمام دغدغه خودشون شده چشم و هم چشمی و ب خودشون رسیدن و ....عجیبم نیست بچه رو ول کنن ب امون خدا ک نتیجه اش بشه این!

ب پسرا کاری ندارم

ولی نگرانم برای این دختر بچه هایی ک تمام وجود و انسانیت خودشون رو در جذابیت های ظاهری و سکسی بودن میدونن! یعنی اعتماد ب نفسشون قراره با کوچیک ترین بی توجهی از جنس مخالف بریزه چون تشنه توجه ان...چون نفهمیدن اون ها برای چیزی بیشتر از  بدنشون ارزش دارن و اون تفکر و روحشونه... 

این بچه ها چطور قراره زندگی کنن ؟! چطور قراره از پس ناملایمت ها بربیان؟!

بچه ای ک تو ۱۱ سالگی رابطه عاطفی برقرار میکنه با جنس مخالفش ی بخشی زیادی از آرامش رو از دست میده... روحش لطمه میبینه ...

من آدم مذهبی نیستم... طرفدار با زورگویی بچه بزرگ کردن هم نیستم!

اما معتقدم پدر و مادر باید تا ی سنی جلوی ارتباط بیش از حد بچه با جنس مخالفش رو بگیرن مثلا تا ۱۷ ۱۸ سالگی...

و بهش بفهمونن تمام وجود و ارزش هاش در بدنش خلاصه نمیشه...درسته آدم باید ب خودش برسه! اصلا اگه دلش بخواد بره رفیق شه با کسی! ولی ن تو اون سن! ن تو سنی ک باید بچگی کنه... 

واقعا دلم گرفت از دیدن اون بچه... مثل روز آینده این بچه جلوی چشمامه...

و عقده این بچگی نکردن ها قطعا ی جایی نابودشون میکنه!

  • mava movahed

خاله یکی مونده ب آخری اومده بود بوشهر...دوسه سالی میشه ندیدمش

این دفعه زنگ زد ک پاشو بیا ببینمت! این خاله همونیه ک مامانبزرگ میترسه من ب سرنوشتش دچار بشم! ک نزدیک ۵۰ سالش هست و مجرده و مامانجون دوست نداره من مثل اون بشم!

دیگه کاری نداره ک این بنده خدا استاد هیئت علمی یکی از معتبر ترین دانشگاه هاست و شرکت های دانش بنیان برای همکاری باهاش سر و دست میشکونن یا پروفسوره و با بورسیه کانادا درس خونده و همه هیییچ!!! فقط چون مجرده از نظر مامان جون ب هیچ دردی نمیخوره:))))

بهش قول دادم ک میام...اصفهان بودم هفته گذشته تا برگشتم و کارام جمع و جور کردم طول کشید.. میدونستم پروازش برای پس فرداشب هست امشب رفتم خونه مامانجون ک ببینمش اما رفتم دیدم اوه ! اوضاع قاراشمیشه! مامانجون بدجوری گرفته هست و من از یک کیلومتری اینو میتونم تشخیص بدم!

دایی بزرگ و زندایی و دختر کوچیکش هم بودن! اونا هم برا دیدن خاله اومده بودن ک دیدیم خاله رفته! برگشته! کی ؟ دیشب!!! تا اومدیم بفهمیم دقیقا چیشده ک رفته باباحاجی اومد خونه ...با دیدن من از همون دم در شروع کرد دست زدن و شعر خوندن و حرکات موزون!😂 دختر دایی و دایی هم بهش ملحق شدن و حالا نرقص کی برقص! ...من از وقتی تصادف کردم خونه باباجی نرفته بودم و حالا ذوق کرده بود...

هرچی میخواستیم بحث خاله رو پیش بکشیم باباجی بحثو عوض میکرد! زندایی هم مشکوک شد درگوشم گفت ماوا خالت چرا برگشته؟! خودش گفته بود بیایم پیشش ک ! گفتم والا منم نمیدونم ...

تو تمام این مدت مامانبزرگ بدجوری اخم کرده بود یک کلمه هم حرف نزد!

بعد از ی ساعت از هر دری سخنی فهمیدیم  بله طبق معمول پای دعوا وسطه!

باباجی یکم ب خاله گیر داده بوده خاله هم ب شوخی میگه سم کجاس؟ سم دارین تو خونه؟ باباجی میگه میخوای چ کار؟ اونم میگه میخوام بریزم تو غذاتون تا راحت شیم! باباجی هم بهش بر میخوره ک تو مگه خرج منو میدی یا مگه منو جمع میکنی ک میخوای بهمون سم بدی و ...دعوا میشه!

خاله هم میره چمدونش میبنده مامانبزرگو میبوسه و میره فرودگاه!

حالا هرچی ما ب باباجی میگیم بابا این بنده خدا شوخی کرد باباجی هم میگه بیجا کرد! غلط کرد! دختره احمق!

و چرا من اینقدر تعجب کردم؟! باباجی ما خوراکش شوخیه...کلا در حال شوخی کردن با بچه ها و نوه هاشه...از اینا ک ی لحظه هم آروم نمیشینه...چرا اینقدر بهش برخورده...

وقتی باباجی رف تو اتاق دایی گف بابا آدم وقتی سنش میره بالا هراس  از مرگ میگیره...با کوچک ترین حرف و حدیثی فکر میکنه تمومه! میترسه...باباجی رو نبین ک سالم و سرحاله و ورزش و رانندگی و همه.چیزش ب راهه! بابا این ۸۵ سالشه!!! میترسه!

نمیدونم...جالبه دقیقا پارسال همین موقع ک خاله اومده بود سر ی همچین چیزی دعواشون شده بود و خاله قهر کرده و رفته بود!

یادمه خاله قبل از طلاق مامان بابای من رفت کانادا ..یعنی قبل پونزده شونزده سالگی من...ی هفت هشت سالی هم اونجا بود...دارم فکر میکنم بعد برگشتنش روهم رفته ۴ بار هم ندیدمش!

حیف شد...

حالا جالب ماجرا چیه؟ دختر کوچیک دایی ۵ سالشه! یعنی این دایی ما تو  سن ۵۵ سالگی و خانومش تو ۴۷ سالگی دارن بچه داری میکنن!😂 این بچه خاله رو تاحالا ندیده ! منو هم یکی دوبار بیش تر ندیده و درست نمیشناسه و نمیدونه چیکارشم! اومده بود عمه جدیدشو ببینه ک شانسش نگرفت! حالا ب من میگف تو دختر عمه منی ؟ اون عمه جدیده مامان تو بود ؟! حالا من چجوری بش بگم نخیر ی عمه دیگه داره ک مامان منه و من خودم پنج شیش سالی میشه ندیدمش؟! یعنی من خودم ببینمش دیگه فکر نکنم بشناسمش...اصلا بعد  طلاقشون این مامان من انگار منو طلاق داده بود همراه بابام! هعی...حکایت مسخره ای داره خانواده ما...

 

 

  • mava movahed

پارسال از وقتی همه چیز فیلتر شد من فیلتر شکن نخریدم چون نیازی ب اپای فیلتر شده نداشتم ...همون پیامرسان های ایرانی کارمو را مینداخت هروقتم فیلتر شکنای معمولیم وصل میشدن ی چک میکردم

حالا از دوماه پیش ب خاطر کارم تلگرام لازمم میشه و هی باید برم پول بدم فیلتر شکن بخرم چون تقریبا هر شب باید یکسری اطلاعات رد و بدل بشه...

واقعا زورم گرفته از این موضوع! اینستا ک ماهی یکبار ممکنه چک کنم واتساپ دوسه روزی یکبار و تلگرام روزی چند بار ب خاطر کارم...

ماشین خراب شده منم با وضعیت پام نمیتونم بیفتم دنبال تعمیر کار و واقعا دارم خودمو لعنت میکنم ک چرا تا الان عوضش نکردم این قراضه رو .. پارسال حتی دنبال ماشینم گشتم اما چون کارای مهاجرتم داشت اوکی میشد منصرف شدم...

چهارماه پیش مثل همیشه ک میزنه ب سرم و تصمیمات عجیب میگیرم باز زد ب سرم و کل کارای مهاجرتم رو لغو کردم ..حس کردم کار بیهوده ایه! خب مهاجرت کنم ک چی ؟! چیکار قراره بکنم ک الان نمیکنم؟! ب همین راحتی لغوش کردم!

حوصله فروختن این ماشین و یه جدید گرفتن اصلا ندارم...برنامه ای هم ندارم ک چی میخوام بخرم ..پسر عمو گفت خواستی بفروشیش من میخوامش تا حدودی خیالم راحت شد...ی زمانی جونم در میرفت واسه زانتایی ک خریدمش ولی الان ازش متنفرم! ب هر صورت باید صبر کنم یکی دوماه دیگه ک یکی از پروژه ها تموم بشه ی پولی دستم بیاد ببینم چی میتونم بخرم...در حال حاضر ک فقط دارم سر میکنم ی جورایی کفگیرم خورده ته دیگ!

خستم ...از کار کردن...از سر و کله زدن با مردای نفهم... از حرص خوردن...از تنهایی بار ی زندگی رو ب دوش کشیدن...از تنهایی خوردن و خوابیدن و زندگی کردن...واقعا حس میکنم از زندگیم متنفرم...

نمیدونم ب کجا دارم میرم و چیکار دارم میکنم...

دلم ب کارم خوشه و ساختمونایی ک یکی یکی میبرم بالا ولی زندگیم هر روز بیش تر کسل کننده میشه...

باورم نمیشه دیگه دارم ب زنای خونه دار حسودی میکنم! واقعا گاهی دلم میخواس از این دخترایی بودم ک بزور دیپلم میگیرن و شوهر میکنن و بعدم گیر زندگی میشن و اوج دغدغه فکریشون جلو زدن از جاریشونه!!!

اما همین الان از تصور همچین زنایی حالم بهم خورد:))))

فقط حسودیم میشه ک اینجور زنا درگیری فکری ندارن...

واقعا احساس خستگی میکنم...نمیدونم دقیقا برای چی دارم جلو میرم....دارم چیکار میکنم؟! ب کجا میخوام برسم؟!

مسیری ک توشم اصلا ته نداره...ی روزی آرزوم بود تو کارم موفق بشم...خونه و ماشین بگیرم.. سال ها برای ب این جا رسیدن کار کردم...زحمت کشیدم...ولی الان حس میکنم برای زندگیم هدف و دلیلی ندارم...

زندگی عجیبه...معصوم خانومِ همسایه دیوار ب دیوارمه ک دوتا بچه داره از منم سه سال کوچیک تره! یعنی ۲۴ ساله با دوتاه بچه ۳ و ۱ ساله! همیشه میگه من حسرت زندگی تورو دارم ک درس خوندی ...دانشگاه رفتی کار میکنی اختیار خونه زندگیت مال خودته...

و منی ک حسرت زندگی اونو میخورم ب خاطر دوتا بچه هاش! ب خاطر تنها نبودنش! ب خاطر دوتا فرشته ای ک دلیل زندگیشن! من اگه دوتا دختربچه داشتم دیگه هیچی از خدا نمیخواستم! دیگه دلیل واسه زندگی بهتر از این؟!

ده سال پیش همین موقع با قهر از خونه بابا زدم بیرون...زدم بیرون ک زندگیمو بسازم...اون روز داشتن زندگی الانم آرزوم بود ولی الان میگم کاش این کارو نکرده بودم ..کاش این حجم از تنهایی رو نخواسته بودم...

زندگی عجیبه...خیلی عجیب...

  • mava movahed