در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

دیروز رفته بودم آرایشگاه

قسمتی ک مربوط ب کاشت ناخن بود ی دختربچه نشسته بود! و ناخن کار داشت براش ناخن میکاشت!

هنگ کرده بودم واقعا! تو حرفاشون فهمیدم کلاش ششم دبستانه!

مادرش آورده بود گذاشته بود اینجا و گفته بود کارش تموم شد بگین بیام دنبالش!

برای اون ناخن کاره از مدرسه شون حرف میزد ناخن کاره گفت راستی مدرسه گیر نمیدن بهت برای ناخن؟ گفت نه ! کاری ندارن بهمون! خصوصیه!

کلی حرفای خاله زنکی هم زد ! یعنی این حرفا ب طور طبیعی نباید از دهن آدم زیر ۲۰ سال در بیاد! این بچه چش بود؟

چرا اینجوری شده جدیدا؟؟ اینها چرا ب جای بازی کردن و بچگی کردن دغدغه شون شده اینکارا ؟! دوستم ی دختر ۱۱ ساله داره ک تازگی ها متوجه شده تو محلشون با ی پسره دوسه سال از خودش بزرگ تر دوست شده و قرار میزارن! هرکاری کرده نتونسته جلوشو بگیره و میبرتش مشاوره! ی مدت گوشی بچه رو ازش گرفته بود بعد فهمید پسره براش ی گوشی آورده اینم قایمش کرده ! بابا اینکارا رو ی پسر ۱۴ ساله و دختر ۱۱ ساله کردنااااااا

من اصلا ب درست یا غلط بودن اینکارا کار ندارم....فقط میگم چرا تو این سن؟! پدر و مادرا چجوری با بچه رفتار میکنن ک تو این سن دغدغه شون بشه این چیزا؟! بابا وقت واسه اینکارا زیاده فعلا بچگیتونو بکنید! چرا باید دختر ۱۱ ساله عوض شیطنت و بچگی کردن دغدغه اش تینت لب و کراپ تاپ و تیپ زدن برای دوست پسرش باشه؟! اصلا بزغاله تو دوست پسر میخوای چیکار تو این سن؟!

مو رنگ کردن تو سن پایین و کاشت ناخن و ... جدیدا زیاد میبینم مثلا دختر هیچده نوزده ساله هم تزریق کرده هم دماغ عمل کرده هم ...

بابا اینا برای آدم ۴۰ سال ب بالاس ک چهره اش داره رو ب پیری میره تا ترمیم کنه خودشو! تو چرا چهره معصوم خودتو تو اوج جوونی دستکاری میکنی؟!

این دختره داشت ناخن میکاشت ی اصطلاحاتی ب کار میبرد برای چیز میزایی ک میزدن ب ناخنش ک من با ۲۷ سال سن نمیدونم! با اینکه خیلی هم ب ناخنام میرسم اما واقعا سر از کاشت و اینا در نمیارم چون ب نظرم کاملا مسخره هست! هزارتا راه هست ک ناخن طبیعی آدم قشنگ بشه چرا با دست خودت بزنی نابود کنی ناخنتو؟! این بچه ده سال دیگه چیزی از ناخناش نمیمونه...در عجبم از مادرش.. نمیگم باید بزور جلوشو بگیرن میگم باید باهاش حرف بزنن بهش بفهمونن داره ب خودش آسیب میزنه! بابا این عمل ها این کاشت ها این رنگ ها این تزریق های کوفت و زهرمار کردن بیست سال دیگه شمارو نابود میکنه!

ی چیزی ک برام جالبه اینه ک جدیدا طرز فکر اکثر بچه ها اصلا بچگونه نیست! یعنی کارهایی هم ک میکنن دقیقا برای تو چشم اومدنه ن از سر شوق و هیجان!

مثلا یادمه خودم تو ۱۵ سالگی موهامو رنگ کردم الان شاید عادی باشه ولی زمان ما ی چیز عجیب بود دختر مجرد مو رنگ کنه! اونم تو ۱۵ سالگی !

ی مدت مثل خوره افتاده بود ب جونم ک رنگ کنم و همه اش از سر هیجان بود! همه اش! یعنی یکی دوهفته بعد رنگ فهمیدم الکی جوگیر بودم! و تمام قشنگیش برام از بین رفت! ی بخشیشم ب خاطر لجبازی با پدر و مادرم بود...میخوام بگم من صرفا مو رنگ کردن برام هیجان داشت ن اینکه بخوام خودمو خوشگل تر نشون بدم !

اما این بچه ها واقعا تمام فکر و ذکرشون شده ب خودشون رسیدن! خودشونو عوض کردن! تمام بدنشون رو دستکاری کردن! و فکر میکنن باید هرکاری کنن تا قشنگ تر جلوه کنن...

اینا ک بی گناهن...من حالم از والدینشون بهم میخوره...والدینی ک تمام دغدغه خودشون شده چشم و هم چشمی و ب خودشون رسیدن و ....عجیبم نیست بچه رو ول کنن ب امون خدا ک نتیجه اش بشه این!

ب پسرا کاری ندارم

ولی نگرانم برای این دختر بچه هایی ک تمام وجود و انسانیت خودشون رو در جذابیت های ظاهری و سکسی بودن میدونن! یعنی اعتماد ب نفسشون قراره با کوچیک ترین بی توجهی از جنس مخالف بریزه چون تشنه توجه ان...چون نفهمیدن اون ها برای چیزی بیشتر از  بدنشون ارزش دارن و اون تفکر و روحشونه... 

این بچه ها چطور قراره زندگی کنن ؟! چطور قراره از پس ناملایمت ها بربیان؟!

بچه ای ک تو ۱۱ سالگی رابطه عاطفی برقرار میکنه با جنس مخالفش ی بخشی زیادی از آرامش رو از دست میده... روحش لطمه میبینه ...

من آدم مذهبی نیستم... طرفدار با زورگویی بچه بزرگ کردن هم نیستم!

اما معتقدم پدر و مادر باید تا ی سنی جلوی ارتباط بیش از حد بچه با جنس مخالفش رو بگیرن مثلا تا ۱۷ ۱۸ سالگی...

و بهش بفهمونن تمام وجود و ارزش هاش در بدنش خلاصه نمیشه...درسته آدم باید ب خودش برسه! اصلا اگه دلش بخواد بره رفیق شه با کسی! ولی ن تو اون سن! ن تو سنی ک باید بچگی کنه... 

واقعا دلم گرفت از دیدن اون بچه... مثل روز آینده این بچه جلوی چشمامه...

و عقده این بچگی نکردن ها قطعا ی جایی نابودشون میکنه!

  • mava movahed

خاله یکی مونده ب آخری اومده بود بوشهر...دوسه سالی میشه ندیدمش

این دفعه زنگ زد ک پاشو بیا ببینمت! این خاله همونیه ک مامانبزرگ میترسه من ب سرنوشتش دچار بشم! ک نزدیک ۵۰ سالش هست و مجرده و مامانجون دوست نداره من مثل اون بشم!

دیگه کاری نداره ک این بنده خدا استاد هیئت علمی یکی از معتبر ترین دانشگاه هاست و شرکت های دانش بنیان برای همکاری باهاش سر و دست میشکونن یا پروفسوره و با بورسیه کانادا درس خونده و همه هیییچ!!! فقط چون مجرده از نظر مامان جون ب هیچ دردی نمیخوره:))))

بهش قول دادم ک میام...اصفهان بودم هفته گذشته تا برگشتم و کارام جمع و جور کردم طول کشید.. میدونستم پروازش برای پس فرداشب هست امشب رفتم خونه مامانجون ک ببینمش اما رفتم دیدم اوه ! اوضاع قاراشمیشه! مامانجون بدجوری گرفته هست و من از یک کیلومتری اینو میتونم تشخیص بدم!

دایی بزرگ و زندایی و دختر کوچیکش هم بودن! اونا هم برا دیدن خاله اومده بودن ک دیدیم خاله رفته! برگشته! کی ؟ دیشب!!! تا اومدیم بفهمیم دقیقا چیشده ک رفته باباحاجی اومد خونه ...با دیدن من از همون دم در شروع کرد دست زدن و شعر خوندن و حرکات موزون!😂 دختر دایی و دایی هم بهش ملحق شدن و حالا نرقص کی برقص! ...من از وقتی تصادف کردم خونه باباجی نرفته بودم و حالا ذوق کرده بود...

هرچی میخواستیم بحث خاله رو پیش بکشیم باباجی بحثو عوض میکرد! زندایی هم مشکوک شد درگوشم گفت ماوا خالت چرا برگشته؟! خودش گفته بود بیایم پیشش ک ! گفتم والا منم نمیدونم ...

تو تمام این مدت مامانبزرگ بدجوری اخم کرده بود یک کلمه هم حرف نزد!

بعد از ی ساعت از هر دری سخنی فهمیدیم  بله طبق معمول پای دعوا وسطه!

باباجی یکم ب خاله گیر داده بوده خاله هم ب شوخی میگه سم کجاس؟ سم دارین تو خونه؟ باباجی میگه میخوای چ کار؟ اونم میگه میخوام بریزم تو غذاتون تا راحت شیم! باباجی هم بهش بر میخوره ک تو مگه خرج منو میدی یا مگه منو جمع میکنی ک میخوای بهمون سم بدی و ...دعوا میشه!

خاله هم میره چمدونش میبنده مامانبزرگو میبوسه و میره فرودگاه!

حالا هرچی ما ب باباجی میگیم بابا این بنده خدا شوخی کرد باباجی هم میگه بیجا کرد! غلط کرد! دختره احمق!

و چرا من اینقدر تعجب کردم؟! باباجی ما خوراکش شوخیه...کلا در حال شوخی کردن با بچه ها و نوه هاشه...از اینا ک ی لحظه هم آروم نمیشینه...چرا اینقدر بهش برخورده...

وقتی باباجی رف تو اتاق دایی گف بابا آدم وقتی سنش میره بالا هراس  از مرگ میگیره...با کوچک ترین حرف و حدیثی فکر میکنه تمومه! میترسه...باباجی رو نبین ک سالم و سرحاله و ورزش و رانندگی و همه.چیزش ب راهه! بابا این ۸۵ سالشه!!! میترسه!

نمیدونم...جالبه دقیقا پارسال همین موقع ک خاله اومده بود سر ی همچین چیزی دعواشون شده بود و خاله قهر کرده و رفته بود!

یادمه خاله قبل از طلاق مامان بابای من رفت کانادا ..یعنی قبل پونزده شونزده سالگی من...ی هفت هشت سالی هم اونجا بود...دارم فکر میکنم بعد برگشتنش روهم رفته ۴ بار هم ندیدمش!

حیف شد...

حالا جالب ماجرا چیه؟ دختر کوچیک دایی ۵ سالشه! یعنی این دایی ما تو  سن ۵۵ سالگی و خانومش تو ۴۷ سالگی دارن بچه داری میکنن!😂 این بچه خاله رو تاحالا ندیده ! منو هم یکی دوبار بیش تر ندیده و درست نمیشناسه و نمیدونه چیکارشم! اومده بود عمه جدیدشو ببینه ک شانسش نگرفت! حالا ب من میگف تو دختر عمه منی ؟ اون عمه جدیده مامان تو بود ؟! حالا من چجوری بش بگم نخیر ی عمه دیگه داره ک مامان منه و من خودم پنج شیش سالی میشه ندیدمش؟! یعنی من خودم ببینمش دیگه فکر نکنم بشناسمش...اصلا بعد  طلاقشون این مامان من انگار منو طلاق داده بود همراه بابام! هعی...حکایت مسخره ای داره خانواده ما...

 

 

  • mava movahed

پارسال از وقتی همه چیز فیلتر شد من فیلتر شکن نخریدم چون نیازی ب اپای فیلتر شده نداشتم ...همون پیامرسان های ایرانی کارمو را مینداخت هروقتم فیلتر شکنای معمولیم وصل میشدن ی چک میکردم

حالا از دوماه پیش ب خاطر کارم تلگرام لازمم میشه و هی باید برم پول بدم فیلتر شکن بخرم چون تقریبا هر شب باید یکسری اطلاعات رد و بدل بشه...

واقعا زورم گرفته از این موضوع! اینستا ک ماهی یکبار ممکنه چک کنم واتساپ دوسه روزی یکبار و تلگرام روزی چند بار ب خاطر کارم...

ماشین خراب شده منم با وضعیت پام نمیتونم بیفتم دنبال تعمیر کار و واقعا دارم خودمو لعنت میکنم ک چرا تا الان عوضش نکردم این قراضه رو .. پارسال حتی دنبال ماشینم گشتم اما چون کارای مهاجرتم داشت اوکی میشد منصرف شدم...

چهارماه پیش مثل همیشه ک میزنه ب سرم و تصمیمات عجیب میگیرم باز زد ب سرم و کل کارای مهاجرتم رو لغو کردم ..حس کردم کار بیهوده ایه! خب مهاجرت کنم ک چی ؟! چیکار قراره بکنم ک الان نمیکنم؟! ب همین راحتی لغوش کردم!

حوصله فروختن این ماشین و یه جدید گرفتن اصلا ندارم...برنامه ای هم ندارم ک چی میخوام بخرم ..پسر عمو گفت خواستی بفروشیش من میخوامش تا حدودی خیالم راحت شد...ی زمانی جونم در میرفت واسه زانتایی ک خریدمش ولی الان ازش متنفرم! ب هر صورت باید صبر کنم یکی دوماه دیگه ک یکی از پروژه ها تموم بشه ی پولی دستم بیاد ببینم چی میتونم بخرم...در حال حاضر ک فقط دارم سر میکنم ی جورایی کفگیرم خورده ته دیگ!

خستم ...از کار کردن...از سر و کله زدن با مردای نفهم... از حرص خوردن...از تنهایی بار ی زندگی رو ب دوش کشیدن...از تنهایی خوردن و خوابیدن و زندگی کردن...واقعا حس میکنم از زندگیم متنفرم...

نمیدونم ب کجا دارم میرم و چیکار دارم میکنم...

دلم ب کارم خوشه و ساختمونایی ک یکی یکی میبرم بالا ولی زندگیم هر روز بیش تر کسل کننده میشه...

باورم نمیشه دیگه دارم ب زنای خونه دار حسودی میکنم! واقعا گاهی دلم میخواس از این دخترایی بودم ک بزور دیپلم میگیرن و شوهر میکنن و بعدم گیر زندگی میشن و اوج دغدغه فکریشون جلو زدن از جاریشونه!!!

اما همین الان از تصور همچین زنایی حالم بهم خورد:))))

فقط حسودیم میشه ک اینجور زنا درگیری فکری ندارن...

واقعا احساس خستگی میکنم...نمیدونم دقیقا برای چی دارم جلو میرم....دارم چیکار میکنم؟! ب کجا میخوام برسم؟!

مسیری ک توشم اصلا ته نداره...ی روزی آرزوم بود تو کارم موفق بشم...خونه و ماشین بگیرم.. سال ها برای ب این جا رسیدن کار کردم...زحمت کشیدم...ولی الان حس میکنم برای زندگیم هدف و دلیلی ندارم...

زندگی عجیبه...معصوم خانومِ همسایه دیوار ب دیوارمه ک دوتا بچه داره از منم سه سال کوچیک تره! یعنی ۲۴ ساله با دوتاه بچه ۳ و ۱ ساله! همیشه میگه من حسرت زندگی تورو دارم ک درس خوندی ...دانشگاه رفتی کار میکنی اختیار خونه زندگیت مال خودته...

و منی ک حسرت زندگی اونو میخورم ب خاطر دوتا بچه هاش! ب خاطر تنها نبودنش! ب خاطر دوتا فرشته ای ک دلیل زندگیشن! من اگه دوتا دختربچه داشتم دیگه هیچی از خدا نمیخواستم! دیگه دلیل واسه زندگی بهتر از این؟!

ده سال پیش همین موقع با قهر از خونه بابا زدم بیرون...زدم بیرون ک زندگیمو بسازم...اون روز داشتن زندگی الانم آرزوم بود ولی الان میگم کاش این کارو نکرده بودم ..کاش این حجم از تنهایی رو نخواسته بودم...

زندگی عجیبه...خیلی عجیب...

  • mava movahed

رفیقی  دارم ک با چندتا از همکاراش دست ب یکی کردن و بخوام عامیانه بگم شورش کردن علیه رئیسشون :)) من از سلسله مراتب کادر درمان خبر ندارم و نمیدونم چجوریه اما از قرار معلوم دختر خاله من ک سابقه کاریش از رفیقم و همکاراش خیلی کم تر بوده شده رئیس این ها و از طرف رئیس شبکه منصوب شده  اینا هم طبیعتا ناراضی ...

تو کل مدت دعواهاشون من از دوطرف چ دختر خالم چ رفیقم فقط سعی کردم شنونده باشم برای جفتشون ..هیچ حرفی نزدم ...چون اینا خودشون باهم رفیق بودن ! صمیمی هم بودن ..برخلاف خودشون دلم نمیخواس پام ب این جریان باز بشه ..دوست دارم خودشون باهم کنار بیان

دوستم و همکاراش کارشون ب حراست کشیده و باید برن جواب پس بدن چون دخترخالم ازشون شکایت کرده حق هم داشته اینا اذیتش کردن 

حالا این رفیق من امروز زنگ زده بود ب من واسه ناله کردن..وسط حرفاش یهو گف ماوا هیچ فکر میکردی  من و گلی ی روز اینجوری ب جون هم بیفتیم ؟ ما از خواهر نزدیک تر بودیم ! 

ی ذره فک کردم 

گفتم نه ! ادم نمیتونه حدس بزنه ..

من ی روز صبح شوهرم رف سرکار مثل همیشه و هر روز ..ظهرش رفتم تو سرد خونه دیدمش.... ب انداره ی نصف روز طول کشید تا زندگیم از این رو ب اون رو بشه ... تاتمام رویاهام خراب شه !

صبح خودم از پنجره کیف پولشو ک یادش رفته بود ببره براش پرت کردم پایین و دوتامون خندیدیم ...ظهرش برادرشوهرم اومد دنبالم منو برد تو سرد خونه با سرو کله خونی دیدمش... یکماه مونده ب عروسی اونم وقتی خونه و وسایلاش رو تکمیل کرده بودیم !

ی تصادف و ی لحظه ای ک اصلا نفهمیدیم چه اتفاقی افتاده چپ کرده یا خوابش برده یا هرچی... همون لحظه و تصادف و ی ضربه ب سرش و تموم ... اون رفت و زندگی من  زیر و رو شد !

من ک کاری نکرده بودم ...گناهی نداشتم ... زندگی غافلگیرم کرد و شد این !

حالا شما 7 ماهه افتادین ب جون گلی و از پرونده سازی بگیر تا مسخره کردنش هر بلایی خواستین سرش آوردین حالا میگی چرا گلی با من دشمن شده ؟! حالا ک بردنتون حراست و احتمالا قراره بفرستنتون جایی ک عرب نی انداخت ؟! چطور فکر نمیکردی گلم ؟!!

 

دوسه روز زن همسایه قفلی زنده رو ی آهنگی ک شوهرم عاشقش بود و هی میزاره و هی صداش میاد... نمیدونه این دوسه روز هزار بار لعنت کردم خودمو ک کاش اون روز منم باهاش رفته بودم سر ساختمون ...کاش منم تموم کرده بودم ...کاش ب خاطر کارای عروسی کوفتیم اون روز مرخصی نگرفته بودم ...

سرد خونه اون روز منو کم داشت ...

  • mava movahed

تو شغل من اکثر خانوما بعد ی مدت از کار میدانی کنار میکشن و میرن سمت کار اداری ... دلایل زیادی هم داره ک حوصله تایپ کردنشو ندارم

ولی ب هر حال میدون دست آقایونه و من همیشه تو جلسات کاری ی جورایی وصله ناجورم... خیلی وقتا هم مورد تمسخر قرار میگیرم! یادمه اوایل وقتی ی آقایی تیکه بهم مینداخت ک زنارو چ ب این کارا خودمو جرواجر میکردم و هرچی از دهنم در میومد بارش میکردم...بعد ها فهمیدم این کار من دقیقا همون چیزیه ک این اقایون میخوان! این ک من عصبی بشم! عاصی بشم...حرص بخورم...

و خیلی وقته ک سکوت میکنم و در جای مناسب زهرمو بهشون میریزم!

شاید جز ویژگی های اصلی شخصیت من تلخ زبون بودنم باشه! من دست خودم نیست نمیتونم نیش نزنم ب کسی! حالا وای ب وقتی ک از ی نفر کینه هم داشته باشم! قشنگ صافش میکنم...

فیلم بانوی آهنین ک بیوگرافی مارگارت تاچره اوایل فیلم ی صحنه هست ک مارگارت وارد ی جمع مردونه میشه ب عنوان اولین زنی ک پاش ب اونجا رسیده و باهاش مثل ی آدم جزامی رفتار میکنن! من بار ها و بار ها اینو تجربه کردم...

بگذریم...همه این چرت و پرتا رو نوشتم تا برسم اینجا ک من همیشه وسط میدون بین مردا بودم! یعنی از وقتی ک کارم رو شروع کردم هیچ وقت وارد قسمت اداری و بین خانوما نشدم! ب عنوان مدیر عامل شرکت گاهی وقتا شده ی بار یا دوبار در هفته رفتم شرکت! همیشه یا سر ساختمون یا سر پروژه...

این مدت ک پام شکست تصمیم گرفتم بالاخره ب کار های عقب افتاده اداریم برسم ک دقیقا از آذرماه پارسال ک پستم رو تحویل گرفتم انجامشون ندادم!

اینکه مدیر هلدینگ چندبار بهم تشر زده ب خاطر اینکارام بماند...

حالا ک ی هفته ای میشه رفتم سر کار چون نمیتونم زیاد راه برم یا جا ب جا بشم مجبورم هرچیزی ک لازم دارم یا ب آبدارچی بگم بیاره یا ب خود اون کارمندی ک باهاش کار دارم! چون بعضی اسنادو نمیشه داد دست کسی..

اینه ک ی وقتی ب خودم میام میبینم دفترم شده محل اجتماع بانوان وراچ و خاله زنک! انگار براشون جالبه ک من تو شرکت آفتابی شدم و ب هر بهونه ای میان تو اتاقم....

روده درازی چیزیه ک من واقعاااااا نمیتونم تحملش کنم! یعنی حاضرم بمیرم و با آدم پرحرف و روده دراز دمخور نباشم... اکثرشون علاوه بر روده درازی خاله زنک هم تشریف دارن و دقت کردم دیدم دقیقا اون یکی دونفری ک اهل خاله زنک بازی نیستن همونایی هستن ک کم حرفن! 

آیا روده درازی با خاله زنکی رابطه مستقیم دارد؟! از اونجایی ک همیشه اعتقاد دارم آدم خاله زنک چ مرد چ زن از لحاظ عقلی کامل نیست و کم داره و از اونجایی ک وراچی عقل آدمو کم میکنه میشه همچین نتیجه ای گرف!

من آدم عجول و کم حوصله ای ام و از حاشیه بیزارم...وقتی کسی داره باهام حرف میزنه و هی حاشیه میره و اصل کاری رو نمیگه بش تشر میزنم...بله من آدم تخس و بداخلاق و عصبی هستم! مگر با آدم های محدودی ک دوسشون دارم...

نمیتونم این زنای وراچ خاله زنک ک تمام هیکلشون حاشیه هست و فقط واسه حقوق گرفتن کار میکنن رو تحمل کنم! نمیتونممممممممم!

هر روز سرکار یکی دوتا قرص مسکن میخورم از شدت سردردی ک با سر و کله زدن با اینا سرم میاد!

لامصب چهقد فک میزنید ! چه خبرتونه ! بعد ب من میگن تو اعصاب نداری ! خو مگه شما اعصاب برا آدم میزارین؟!

من همیشه ناراحت بودم ک چرا همکارای خانومم از کار میدانی فراری ان و همش دنبال کارمندی ...

ولی الان ی جورایی دارم خداروشکر میکنم!

چون نیازی نیست سر ساختمون یا پروژه یا تو جلسات مهم با ی مشت خاله زنک روده دراز سر و کله بزنم...

این هفته مجدد باید برم شیراز بعدشم اصفهان ب خاطر پروژه ها...با همین پای شکسته! جلسه های مهمیه اما میتونم ب خاطر پام کنسلشون کنم ..اما نمیکنم! چرا ؟! چون نمیخوام کل تایم اداری رو تو شرکت بین این خاله زنکا باشم! اگه برم خونه هم از بیکاری روانی میشم!

من ک بالاخره خوب میشم برمیگردم ب شرایط قبلم

ولی خدا ب داد شوهرای اینا برسه با این حجم از خاله زنکی ک تو وجود این زنا هست....!

  • mava movahed

مادربزرگ ! مادربزرگ ! امان از مادربزرگ!

شرح واقعه از زبان خودش:

قابلمه رو میزاره روی اپن ، گویا ی در ظرف یکبار مصرف هم قبلش گذاشته بوده روی اپن ک هرچی میگرده پیداش نمیکنه!

قابلمه رو میزاره رو گاز و زیرش رو روشن میکنه

بعد از چند لحظه از زیر قابلمه دود و شعله بلند میشه! نگو خانم قابلمه رو روی همون در مذکور گذاشته بوده و در چسبیده ب ته قابلمه و حالا هم رو اجاقه!

نمیدونم چرا میچسبه ب اجاق ک پیشبندش هم میگیره ب شعله و آتیش میگیره

لباسش هم میسوزه...جیغ میزنه و از صدای جیغاش همسایه ب دادش میرسه!

فردای اون روز هم نمیدونم چ بلایی سر مخلوط کن میاره و با تیغش دوتا از انگشتاش رو میبره!

پس فردا شبش هم وقتی خواب بوده متوجه میشه ک بابابزرگ نفسش تو خواب در حال بند اومدنه و  بیدارش میکنه و بهش میرسه

میگه روسریم رو سرم کردم تا اگه حال بابابزرگت بد شد جیغ بزنم همسایه بیاد کمکمون دیگه با همون روسری و لباس خوابیدم تا اگه اتفاقی افتاد ی چیزی سرم باشه!😐 این برای پریشبه

امروز صبح هم ب دلیلی ک هنوز نفهمیدم برق گرفته اش!

دختر دایی صبح زنگ زد برام عجیب بود گفتم این چرا ب من زنگ زده چون سال تا سال زنگ نمیزنه جواب دادم ک گف تو از مامان بزرگ خبر داری؟ گفتم چطور؟ گف فکر کنم برق گرفته اش ! لازم ب ذکره دختر دایی چندماهه با دوس پسرگرامش رفته شمال و اصلا خبری از اوضاع و احوال بقیه نداره...اینو هم گویا از گروه فامیلی ک من ازش لف دادم متوجه شده!

گفتم ن بابا من دیشب باهاش حرف زدم سالم بود ک !

ترسیدم، قطع کردم شماره مامانبزرگو گرفتم جواب نداد بابابزرگ هم گرفتم جواب نداد 

زنگ زدم ب دختر همسایه شون ک جواب داد و گوشی رو داد دست بابابزرگم و من تا پنج دقیقه فقط فحش های بابابزرگ رو ک حواله مامانجون میکرد میشنیدم!

کجا بودن ؟ بیمارستان! چرا ؟ مامانبزرگو برق گرفته ! گریه کرد و گف حالش بده زود بیا!

من کجا بودم ؟! شیراز ! گویا حال مامانبزرگ بد بود...تو کل این دوهفته ک برای بستن قرارداد با ی شرکت رفته بودم شیراز دسته گلی نبود ک مامانبزرگ ب آب نداده باشه! هر روز زنگ میزد میگف بیا! مدیر عامل شرکت مقابل دیگه ب شوخی میگف دفعه بعد مادربزرگتون هم بیارید ک اینقدر دلتنگی نکنه!

گازش رو گرفتم سمت بوشهر

فاصله چندساعته رو تقریبا نصف کردم با سرعت زیاد!

از همون اواسط راه دیدم ی بوی سوختگی میاد ک زدم کنار چک کردم چیزی ندیدم باز راه افتادم.. 

یکم بعد از سمت کاپوت صداهای عجیب غریب اومد ! چراغ هشدار روشن شد و با ی صدایی ماشین خاموش شد ! کجا ؟! وسط جاده !

با هزار صلوات ماشینو بردم سمت کنار جاده...فقط خداروشکر کردم ک دره های مسیر رو رد کرده بودم!

زنگ زدم ب پسر عمو ک محل کارش با جایی ک بودم نیم ساعت فاصله داره

اومد ب دادم رسید ی چک کرد ک دید بله ! دینام ماشین سوخته..

ماشینو دادیم بیارن

نشستم تو ماشین پسر عمو ک بیایم سمت بوشهر!

اومدم ی چرت بزنم و وقتی بیدار شدم ک زده بودیم ب ی ماشین دیگه!

و الان چیشده! پام دقیقا از همون جایی ک پارسال شکسته بود شکست ! پسر عمو چیشد ؟! ی دست و ی پاش شکست!

لوکیشن فعلیم ؟! بیمارستان دایی بزرگ در حال سماق مکیدن !و مادربزرگ ک عصر مرخص شده و الان رو صندلی کنار تختم نشسته !

درواقع اصلا چیز خاصی نبود و بابابزرگ بزرگ نمایی کرده بود ! حالا دوتاشون اومدن عیادت بنده!

مادربزرگ داره انواع اقسام مرگ ها و سرطان هارو برای من آرزو میکنه ک چرا شوهر نکردم ک خودم باید کار کنم ک تو جاده برم و بیام و دهنم سرویس بشه و این وضعم باشه!

میگه ذلیل شده مگه پارسال ک از بالای داربست افتادی قسمت ندادم ک دیگه کار نکنی؟

یکی نیس بگه خب فدات شم از کجا بیارم بخورم اگه کار نکنم ؟!

این بود حماسه ای از مادربزرگ ک باعث علیل شدن بنده شد!

 

  • mava movahed

تا یادم میاد کسی کاری ب اعتقادات من نداشت...

مادر و خانوادش ک اصلا اهل این حرفا نبودن

بابا هم ک اعتقاداتش تو نماز یومیه و روزه ماه رمضون رفع تکلیفش و هیات رفتن ماه محرمش خلاصه میشد!

از حق نگذریم همینا بابامو نگه داشت ندیدم هیچ وقت کارایی رو بکنه ک دین گفته نکن! اما در همین حد بود..

اعتقادات من تا چهارده پونزده سالگی همین بود ک دهه محرم با بابام برم هیات..ن نماز و ن حجاب و ن هیچی

از همون پونزده شونزده سالگی شک هام باعث شد برم دنبالش ک دین چیه؟ خدا کیه؟ از همون سالا حجاب و نماز اومد تو کارم و خداروشکر اوکی بود تا زمان دانشگاه و بعدش ...

حالا ک متوجه شدم تو این سالای دور شدن چهقدر آسیب دیدم از این دوری...

تو سالایی ک هر غلطی کردم...

چندماهی میشه نماز میخونم...حجابم ولی این سالا کنار نرف...بی حجابی من تو پیدا بودن قسمت جلویی موهام خلاصه میشد و بس!

خداوکیلی هیچ وقت نشد پوشش زننده داشته باشم یا لباس تنگی یا روسری از سرم بیفته.. اما اتفاقات پارسال برام ی تلنگری بود ک ب خودم بیام و ببینم با خودم چند چندم... با خودم گفتم ماوا یا زنگی زنگ یا رومی روم...

نمیدونم عکس العمل اطرافیانم چجوری خواهد بود... تو محل کار و جاهای دیگه...

ب هر حال من بعد ماه ها فکر کردن و مطالعه کردن تصمیمم رو گرفتم...

از همین شب عاشورا و وسط مراسم.. حجاب کامل میکنیم قربه الی الله.!...

سعی میکنم تا چند ماه آینده با چادر هم اوکی شم..

...

خوش حالم ک سرم ب سنگ خورده...

ب قول شاعر 

باز با گریه ب آغوش تو برمیگردم...

چون غریبی ک خودش را برساند ب وطن...

 

سرم پایینه ... روم سیاهه بابت گندکاریام ...

آلوده تر از من نبود بر درت ولی

آقا تر از آنی ک برانی مرا حسین!...

 

 

 

  • mava movahed

چند روزیه تو باشگاه ی دختر حدودا ۱۴ یا ۱۵ ساله با مادر و خواهرش میاد و میبینمش...نسبتا تپله و قیافه با نمکی داره...

هر وقت این بچه رو نگاه کنی در حال رقصیدنه! یعنی تو بگو این کلا واسه رقص اومده باشگاه ن بدنسازی!

برنامش تو دستشه و هی این ور اون ور میره و میرقصه و شادی خاصی داره...نشاط کودکانه ای داره ک کاملا از رفتارش مشخصه...هرچهقدر مادر و خواهر و مربیش بهش میپرن ک ورزش کن این گوشش بدهکار نیست..دوتا حرکت میزنه و باز میرقصه ! تقریبا کل آهنگارو هم حفظه ! یعنی مثلا ی آهنگی پخش میشه من حتی نمیتونم تشخیص بدم ب چ زبونیه بعد میبینم این بچه داره باهاش میخونه! 😐

هر بار ک دیدمش داش با اهنگ در حال پخش میرقصید یا بالا و پایین میپرید!

تو رختکن ک بودیم دیدم ب آبجیش ک حدودا ۱۶ یا ۱۷ سالس میگف واااای چهقدر باشگاه خوش میگذره! آبجیشم بهش گف اره واسه تویی ک کلا داری میرقصی و مسخره بازی در میاری خوشه ن واسه منی ک پدرم با دستگاه ها در میاد! حالا جالبه خود آبجیه رو هم من چندبار در حال رقص دیدم اما اون تپلی با اون لپای قرمزش ی چیز دیگس!

امروز تو باشگاه کلا داشتم فکر میکردم...ب اینکه من هیچ وقت تو زندگیم این دورانو نداشتم... یعنی از مرحله قبلش پریدم مرحله بعدش!

اصلا  این مرحله چندساله ک هر بچه ای ک زندگی طبیعی و نرمالی داره سپریش میکنه و بعد وارد جوونی میشه رو نداشتم...یعنی زندگیم طوری نبود ک داشته باشمش...

و حسرت این حفره همیشه همراهمه... 

حسرت بچگی کردن تو این مرحله...اون نشاط خاص ک دقیقا برای همین سنه...این بیخیالی و شادابی...هیچ وقت ب من اجازه داده نشد...من نتونستم اون بیخیالی رو تجربه کنم...چون ب عنوان تنها فرزند ی خانواده داغون و از هم پاشیده مامور بودم پدر و مادرم رو جمع کنم...حواسم ب همه چی باشه مبادا بزنن همدیگه رو تکه پاره کنن!

ب خاطر پدر و مادر غیرطبیعیم و رابطه داغونشون من حق بچگی کردن یا نوجوونی کردن رو نداشتم...

ب محض اینکه یکم دست راست و چپم رو تشخیص دادم مجبور شدم مثل ی آدم بزرگ رفتار کنم چون بچه ای مثل من برای کسی مهم نبود...بچگی کردنش هم مهم نبود..

واسه همینه ک من هیچ وقت از این دوران رنگی دوازده تا شونزده هیفده سالگی استفاده نکردم...از کودکی ب بزرگسالی فرستاده شدم!

و راستش نمیدونم با این حفره چیکار کنم...هر کسی کمبود های زیادی تو زندگیش داره...حفره های زیادی ک شاید هیچ وقت پر نشن..

یکی از مهم ترین حفره های زندگی من اینه...حسرت تجربه اون نشاط معصومانه بلوغ ک هیچ وقت تجربش نکردم...

نمیدونم چرا اینقدر غصه ام شده... برای اون تپل خانوم کلی آرزوی خوشبختی میکنم  اما هر بار ک میبینمش ی غم عجیبی حس میکنم درونم...حسرت

شاید چون اون بچه شباهت های ظاهری ب دوران نوجوونی خودم داره...شاید چون اسمش هم اسم منه! نمیدونم...

هرچی هست این حفره داره آزارم میده...

  • mava movahed

بعد یکی دوهفته اومدم ب مامان بزرگ سر بزنم

بهش میگم بیا بشین ک یکی دوساعت بیش تر وقت ندارم اومدم بیینمت و برم

شروع میکنه اخبار فک و فامیل رو مخابره کردن...

وسط حرفاش یهو میگه 

دیشب داییت اینا ک اومدن اینجا برا شام با خودشون مرغ قنداقه آوردن!

گفتم چی ؟ ها ؟! مرغ قنداقه دیگه چ صیغه ایه!

فک کردم شاید از همین غذاهای فانتری ک دختر دایی درست میکنه باشه!

گفت مرغ قنداقه ! ن قدانغه ! گفتم یعنی چی بابا نشنیدم تا حالا 

گفت بابا همون ک همیشه میخوریم ! مرغ قنداقی ! انگار ک لامپ تو مغزم روشن شده باشه گفتم مامانجون مرغ کنتاکی ؟!! گفت ها همین ک میگی!😐

قیافه من 😐

مرغ کنتاکی😑

مامانجون☺

زندایی چند وقت پیش برای تولدش براش ی مایکروویو گرفته بود ک تازه راش انداخته ازش استفاده کنه

میگه پریشب اومدیم با بابابزرگت امتحانی روشنش کنیم ببینیم کار میکنه یا ن!

روشنش کردیم بعد چند دقیقه دیدیم بوی سوز عجیبی میاد با اینکه چیزی داخلش نزاشته بودیم درشو باز کردیم دیدیم این کاغذایی هست مال خودشه ها(دفترچه راهنما منظورشه!) این داخلش بوده ! آتیش گرفته بود ! بابابزرگت برد انداختش تو حوض! ب باد داده بودن مایکروویو ...دارم فکر میکنم تنها گذاشتن ی پیرزن پیرمرد ۸۰ ساله تو خونه کار درستیه یا ن!

هنوز از شوک این جریان خارج نشده بودم ک باز گفت

راستی ماوا دیشب خالت اینا لازانی آورده بودن ک دوس داری برات نگه داشتم تو یخچال!

فکر کردم منظورش لازنیا هست گفتم عه ک من لازنیا خور نیستم گفت لازنیا ن لازانی! شایدم لازانو !!!

گفتم فایده نداره در یخچالو باز کردم ببینم چیه

دیدم تو ی ظرف چندتا شیرینی ناپلئونی برداشته برام ! :))

ناپلئونی چ ربطی ب لازانی داره ؟ کجاش بهش نزدیکه اخه!

تو همین یکی دوساعت اونقدر خندیدم ک خود مامانبزرگ گفت شبیه تماته قوطی شدی ! (رب گوجه!)

از دیدن روسری محجبه بسته شده من هم بسی ذوق کرد و اسپند دود کرد!

بابابزرگ میگه بشین حساب کتاب کن بیین بخوایم بریم مشهد چ قدی میشه برا ده روز! 

بهش میگم با خرج هواپیما و اون هتلی ک همیشه میرفتیم و خرجایی ک شما اونجا میکنی ۵۰ تومن ب بالا !

میگه اوه ! چ خبره !

سه چهار سالی میشه نبردمشون مشهد... خیلی دلشون میخواد هیچ کدوووم از بچه ها و نوه هاشون هم ب هیچ جاشون نیست...

مامانبزرگ هر وقت از تلويزيون حرم امام رضا رو میبینه گریه میکنه! طوری ک میبینم داره حرمو نشون میده ردش میکنم...

دوسال پیشم ک برا ی پروژه رفتم مشهد بهشون نگفتم چون واقعا شرایطش نبود ببرمشون

دلم براشون میسوزه.. با وضعیت پام بعد اتفاقی ک پارسال افتاد دیگه نمیتونم ویلچر مامانبزرگو هل بدم همزمان دوتا چمدونم بکشم باهام!

خیلی سعی کردم ب خودم بقبولونم دیگه وظیفه من نیس بردنشون...قبلا فقط ویلچر مامانبزرگ بود 

الان هم ویلچرشه.. هم سه تا چمدون ..هم همش باید حواسم ب بابابزرگ باشه ک نفسش بند نیاد.. هم ب خاطر پاش بهش فشار نیارم چون اونم دیگه نمیتونه درست راه بره...

همه اینا ب کنار 

بهانه های بچگونه پیرزن پیرمرد منو فرسوده میکنه.. یعنی قشنگ نابود میشم وقتی ی تنه میبرمشون جایی ..

نمیتونم هم ببینم مامانجون اینجوری دلش لک زده برا مشهد و بی تفاوت باشم..

هرچی ب دایی ها و خاله ها و بچه هاشون میگم بابا شما ک دست جمعی میرین مسافرت خب ببرینشون .. بخدا من دیگه از توانم خارجه...

میگن بسشونه هر چی رفتن! ما نمیبریم توهم نبر!

ولی دلم راضی نمیشه...

هرطوریه با هر بدبختی هم ک شده میبرمشون...

 

 

  • mava movahed

آلارم گوشیم زنگ خورد و پنج و نیم از خواب بیدار شدم 

تو خواب و بیداری دیدم ی پیام از بابا اومده :

سلام نفس بابا

دخترک عزیزتر از جانم روزت مبارک

ان شاالله همیشه تندرست و موفق و در پروژه هایت بهترین باشی !

 

ب همراه یک استیکر قلب قرمز! دیدن این پیام از طرف بابا اونم با این لحن نوشتاری جز محالاته !!!

راستش از صبح چندین بار خوندمش...انگار هنوز باورم نشده ک بابا بهم تبریک گفته! اونم با این لحن!

و اینکه اصلا یادش مونده ! یا براش مهم بوده ! یعنی طوری برام عجیبه ک انگار ی فرا زمینی بهم پیام داده!!! 

نمیدونم ی مدته انگار بابا عوض شده ! انگار بعد این همه سال یادش اومده ک ی بچه داره ایضا اون بچه نیاز ب توجه داره ! هر چند اون بچه بیست و هفت سالشه...

نمیدونم چرا بابا عوض شده...ب هر حال خیلی خوش حالم

اخرین باری ک بابا رو دیدم برای تولدم بود ک بین حرفاش گفت دیر فهمیدم اونی ک برام میمونه فقط تویی ...اونی ک باید زیر بال و پرشو میگرفتم تو بودی...نباید ب حال خودت رهات میکردم...این در حالیه ک بابا از اتفاقاتی ک تو این ده سال برام افتاده تقریبا هیچی نمیدونه!

اینکه کجاها رفتم...چه ها کردم...چه بلاهایی سرم اومد...نپرسید ک بهش بگم!

نپرسید تو شهر غریب ی دختر ۱۷ ساله چ میکنه ؟! از کجا در میاره؟ گاه گاهی فقط برام پول میریخت همین...

یعنی از اون روزی ک از خونه بابا رفتم تا الان ارتباطمون تو کمترین حالت ممکن بود...ولی این چندماه اخیر عوض شده...

جالبه ک خودشم ب شدت پیر و شکسته شده...

نمیدونم ناراحت باشم یا خوش حال

ب هر حال بابا عوض شده...

و من پذیرفتم ک بهش محتاجم...ب محبتش و بودنش کنارم...

اما محاله بهش بگم...

 

 

 

  • mava movahed