آمدی جانم ب قربانت ولی حالا چرا ؟!
از چندماه پیش رابطه من و بابا ب سمت بهتر شدن رفت..و این حاصل تلاش پسر عمو بود ک فهمیده بود عمل داشتم و تنهایی رفتم بیمارستان...میگف تو مگه بی کس و کاری ک این کارا رو میکنی؟! و من نمیدونم بی کس و کار از نظر تو یعنی چی داداش خوشگلم!:))
تو حتی خودتم منو گذاشتی کنار داداشی...یادت نیس؟!
ده سال پیش ک رفتم...ک قهر کردم...هیچ کدوم دنبال من نیومدین...من ی بچه آسیب دیده بودم ک بعد این همه زجر دیدن پیش پدر و مادرم یکسال از طلاقشون گذشته بود و جفتشون دنبال عشق و حال خودشون بودن و من تو بدبختی دست و پا میزدم ..من فقط ۱۷ سالم بود فک کردم اگه قهر کنم و برم توجه ها بهم جلب میشه...میایین دنبالم ...یکی بالاخره میاد بهم میگه دردت چیه؟؟ دانشگامو زدم اون سر کشور و تو ۱۷ سالگی تک و تنها پاشدم رفتم و تموم...یکیتون دنبالم نیومدین...حالی ازم نپرسیدین.. ده سال تمام کار کردم و مردم و زنده شدم...هزار بلا سرم اومد... حرف شنیدم ...تحقیر شدم...ده بار وقتی مردای آشغال فهمیدن کس و کار ندارم طمع کردن تو اون وقت کجا بودی داداش؟؟ کجا بودی...
امشب گفتی من اسمم پسر عموته ولی همیشه داداشت بودم...اره تو ب اسم داداشم بودی...هیچ وقت برادری نکردی..فقط حرف بودی...مثل بقیه
مثل بابا ک فقط ب حرف بابا بود
مثل مامان ک فقط کلمه مامان رو یدک کشید و هیچ وقت منو ندید...هیچ وقت
میدونی داداش حالا ک سعی کردی منو با بابا اشتی بدی دمت گرم
حالا ک سعی میکنی رابطمو با خانواده بهتر کنی بازم دمت.گرم!
دمت گرم ک وقتی فهمیدی بعد مرگ شوهرم تو چ وضعی ام غیرتت گل کرد...
ولی فکر نمیکنین دیره؟!
دیره برای ب داد ماوا رسیدن؟! دیره برای ب داد جوجه رسیدن؟! جوجه دیگه پیر شده داداش...هرجوری بود ساخت...بزرگ شد...حالا ک آرامش دارم..حالا ک همه چی دارم صادقانه نمیخوام تو زندگیم باشین...
وقتی باید میبودین نبودین.. وقتی صاحب کارم زد تو گوشم و لبم پاره شد نبودین...وقتی مسافرکشی میکردم تا سهم اجاره خونمو در بیارم ک هم خونه ای هام بیرونم نکنن نبودین ..وقتی از طبقه سوم افتادم پایین نبودین...وقتی گرفتار شدم نبودین...
حالا هم نباشین!
حالا ک آرومم نباشین...حالا ک دارم با ی آدم جدید آشنا میشم ک حس میکنم کنارش آرومم نباشین...
بابا فکر میکنه اگه باهاش سرسنگینم یا خونه ش نمیرم ب خاطر خانومشه ولی این طور نیس...این زن اسمش زن بابا بود ولی در واقعیت هیچوقت اذیتم نکرد یا آزارم نداد...من از تو ناراحتم بابایی...
وقتی تو تلفن بهم میگی دوست دارم بابا من نمیتونم جوابتو بدم ...حتی نمیتونم بگم منم همین طور! چون بغض خار میشه تو گلوم بابایی...چون هزار حرف نگفته دارم ک تار موهای سفیدی ک بین موهام در اومده گواهشه بابا...
چون جای هزار زخم رو جسم و روحم هست ک تو هیچ وقت حالمو نپرسیدی تا بهت بگم اینا وجود دارن.. تا بهت بگم جوجه ت چهقدر زخمیه...
میدونی بابا حالا ک ی شب در میون میگی بیا بریم دور بخوریم و منو تو عمل انجام شده میزاری و باهات میام اگه باهات زیاد حرف نمیزنم دلیلش این نیس ک آروم شدم...من همون ماوای پرحرفی ام ک دیگه حرفی برای باباش نداره...
تو این مدت هر حرف و رفتار محبت آمیزی از سمت بابا دیدم نا خودآگاه زمزمه کردم
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟!
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی..
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟!
من سکوت میکنم و باهات حرف نمیزنم تا گریه نکنم بابا...تا اشکام نیاد بابا...
بچه ک بودم وقتی بعد دعوا و زد و خورد خودت و مامان میبردی بیرون میچرخوندیم من اشکامو با عروسکم پاک میکردم ک نبینی ...
وقتایی ک فکر میکردین خوابم و دعوا میکردین زیر پتو اونقدر اشک میریختم ک موهام موج برمیداشت و صبح مامان دعوام میکرد ک چرا موهاتو خراب کردی...
یادته اون اسلحه کوفتی رو؟! یادته بابا ! شاید تو یادت نباشه ولی من یادمه بابا..یادمه جلو چشم دختر ۵ سالت اسلحه کشیدی بابا...
یادمه بعد از اون ازت ترسیدم...تا مدت ها ن بغلت میومدم ن بهت بوس میدادم...تو خواب منو میبوسیدی ولی من بیدار بودم...من ازت میترسیدم بابا
بابا چرا وقتی رفتم حالمو نپرسیدی؟ چرا ؟؟ مگه من تنها بچت نبودم؟ مگه من جوجه ت نبودم؟ مگه من عسلت نبودم؟ مگه نمیگفتی اسمتو گذاشتم ماوا ک پناهگاهم باشی ؟ پس چرا ولم کردی؟
تو بچگی ولم کردی...نوجوونیم ولم کردی...هیچ وقت نبودی بابا...
میدونی بابا
این شبا قربون صدقم میری ...میگی دوسم داری عاشقمی...ولی من باور نمیکنم
ن تورو
ن حرفاتو
ن پسر عمورو
ن بقیه رو...
شما ها همه حرفین..
اگه ب اندازه حرفاتون مرد بودین ماوا اینقدر داغون نبود...
هر بار ک بابا رو میبینم خاطرات نحس بچگی و نوجونیم زنده میشه...تصاویری ک سال ها زمان برد تا فراموششون کنم برمیگرده...
برو بابایی..برو و نباش مثل این سالا ک نبودی...
چهار ساعت تمام اشک ریختم و بعدش هزار دروغ سرهم کردم ک سرماخوردم و فلانه تا الف نفهمه گریه کردم...
من ۱۷ سال خونه بابا زجر دیدم.. پیش پدر و مادرم مردم و زنده شدم...ی سال آخر خدا خیر بده زن بابارو اون یکم هوامو داشت ولی خود بابا ؟!...
کاش بابا بره...پسرعمو بره...بقیه هم برن..بزارن تو خلوتم با الفم تنها باشم...حداقل اون ثابت کرده مرده...مثل بقیه حرف نیس!
لعنت ب این زندگی...لعنت
- ۰۲/۰۷/۲۴
میدونید، جایگاه دختر در خانواده ایرانی باید ترمیم بشه. به نظرم منشا اینجاس که همه از دختر ایرانی انتظار اطاعت کامل و بی قید و شرط داشتن در دهه های گذشته. و به محض اینکه دختری تصمیم میگرفت اون اطاعت از سنتها رو انجام نده، جو یکدستی در خانواده علیهش شکل میگرفت و طرد کردنش موجه میشد. مقایسه درست نیست ولی مشابهش برای خواهرم افتاد و وقتی دو سال پدرم ازش هیچ خبری نداشت و عموهام به غیرت بابام احسنت و آفرین میگفتن، فقط من بودم که هر سری میومدم تهران با خواهرم در تماس پیوسته بودم. و به هر حال الان آشتی هستن و پدرم احتمالا پشیمون از این سالهای بیخبری. در هر صورت الان دختر ایرانی جانانه در برابر سنتهای مطرود قد علم کرده و من تقریبا مطمئنم در ایران امروز اگر ماواها یا شهرزادها تصمیم به قهر بگیرن، قطعا خانواده ها رویکرد متفاوتی از ده سال قبل انتخاب میکنن. از صمیم قلب امیدوارم این ترمیم جایگاه دختر در جامعه ی ایرانی تکمیل بشه.