سه روزه حال مامان بزرگم بد بود...بازم سنگ صفرا و مشکلاتش..
روز اولی ک اینجوری شد من صبحش باهاش صحبت کرده بودم و پرواز داشتم و رفتم تهران
عصر حالش بد میشه و میبرنش بیمارستان دایی
ب من نگفته بودن... گرفتار بودم و فرصت هم نکردم بهش زنگ بزنم تا دیروز ک فهمیدم این طوری شده با بدبختی بلیط برای صبح جور کردم و برگشتم...
من جوری نفسم ب نفس مامانجون بنده ک تصور نبودنش برام عذابه...
تنها نقطه ضعف زندگی من این زنه!!!
باباجی رو هم خیلی دوست دارم...خیلی خیلی.... ولی عاشق مامانجونم
و جالبه ک این موضوع دوطرفس...من نوه عزیز کرده شون هستم!!
از بچگی همین بود..
بابا میگف وقتی من سه چهار سالم بوده مامانجون میره سوریه و وقتی برمیگرده از همون دم در دنبال من میگشته و میگفته دلم برای چشمای عسلی ماوا تنگ شده بود! و چون منو دختر دایی همسنیم این موضوع باعث قهر زندایی شده بود!
ظهر رسیدم بوشهر
وقتی رسیدم مرخصش کرده بودن
رفتم خونه... تا تونستم بغلش کردم...
بهش گفتم نازگلی! ( اسمش نرگسه ولی بابابزرگم نازگل صداش میزنه ) من بدون تو نمیتونننننننم! حق نداری منو بزاری و بری!
میگف برو باباتو آروم کن! منظورش باباجیه...بابابزرگ عشق خودم! تازه متوجه شدم پیرمرد های های داره گریه میکنه!
گفت ماوا اگه نازگلم چیزیش بشه من قرص میخورم خودمو خلاص میکنم تا برم پیشش! :))))
اوس کریم؟! فدات بشم ی عشق اینجوری ب منم بده! دلم خواست خب:))
خداروشکر حالش بهتر بود..
حالش ک بد میشه بابابزرگ میبرتش دم مطب دایی وقتی میرسن میبینن دایی نیست! زنگ میزنن میفهمن اتاق عمله دیگه میرن بیمارستان پیشش
خاله اولیه میاد بره کمکشون ک ماشینش خراب میشه!
خاله دومیه هم ک ب هیچ عنوان شوهرشو ول نمیکنه ! از خودش نمیزاره بره بیمارستان! مادر من هم ک سال هاست ن با من ن با خانواده اش ارتباط نداره
خاله یکی مونده ب اخری ک اصفهانه
خاله اخری هم معلوم نیس کدوم گوری بوده اون لحظه
نتیجه اینکه مادربزرگ بدون هیچ همراه خانمی میره بیمارستان...
و چون خانم همراهش نبوده دایی مسئول عوض کردن لباساش میشه...
و مامانجون ب شدت حساسه!
میگه دایی هم ناراحت بوده...ک بعد ۵ تا دختر من باید بیام اینکارا رو بکنم؟!
خیلی دوس داشتم اون لحظه میبودم و بش میگفتم آقای دکتر! اینکه رئیس بیمارستانی و جلو چشم زیردستات مادرت رو تر و خشک کردی عزتت رو میبره بالا ن اینکه کوچیک بشی جلو بقیه...ک حتی اگر میشدی هم نباید این حرفو میزدی ک ب نازگلی بربخوره...
مامانجون کلا با من راحته ... میدونستم چهقدر سختشه حتی اگه خاله ها بخوان تر و خشکش کنن ... چه برسه دایی ..
این سه روز خیلی بهش سخت گذشته.. بردمش حموم ..لباساشو شستم ...پای حرفاش نشستم...موهاشو بافتم...سوپ براش پختم و قاشق قاشق گذاشتم دهنش
و چیزی ک دلمو میسوزونه اینه ک هرچند دقیقه ی بار با بغض میگف ماوا نمیدونی چی بم گذشت...جلو اون همه پرستار داییت لباسمو عوض کرد...دلم میخواس بمیرم..و هرچی سعی میکردم شوخی کنم تا یادش بره بعد چند دقیقه باز یادش می افتاد
اوضاع بهتر شد... دور و برشو براش تمیز کردم ...جارو کردم...ظرفا رو شستم
قشنگ اعصابش آروم شد! اصلا طاقت بهم ریختگی رو نداره...دقیقا عین خودم
من تو زندگیم ب هیچ چیز و هیچ کس وابستگی ندارم جز مامانجون
این زن نفس منه عشق منههههههه !
و نمیدونم چرا علاقه ش نسبت ب من فرق داره با بقیه نوه ها و بچه هاش...همیشه طور دیگه ای منو دوس داشته
نمیدونم...شاید چون منو اون بزرگ کرده...تر و خشک کرده...مادرم ک حتی قبل طلاق خودشو بابامم ب من اهمیت نمیداد...من همیشه پیش مامانجون بودم
از دیروز استرس وحشتناکی داشتم...حالا ک آرومه منم آرومم...
باباجی رفت گوشی لمسیشو آورد ..اینو معمولا بیرون نمیبره و ی گوشی دکمه ای داره چون باهاش راحت تره میبره بیرون
قبلا اینستا داشت ولی پارسال ک فیلتر شد وات و اینستاش رو حذف کردیم
حالا دیدم رفته فیلتر شکن خریده و وات و اینستاش رو نصب کرده!
خدایااااا
پیرمرد ۸۲ سالشه! سواد خوندن و نوشتنم نداره ! ولی بلده چجوری با این ماسماسک کار کنه ! 😐😐
میگف ی چیزی برای گوشیم میخوام ! دست شوهر خاله دیده بود...بعد کلی توضیح دادن فهمیدم میخواد از این کاورای کلاسوری چرمی بگیره...سرچ کردم و چند مدل نشونش دادم..یکیو ک انتخاب کرد براش خریدم و آدرس خونه خودشونو نوشتم تا سریع ب دستش برسه
چون فردا پس فردا باید برگردم تهران و خیلی کار دارم نمیرسیدم برم براش بخرم
عصری الف اومد سر بزنه ...
موقع رفتن باباجی بش گفت پسر جان
ماوا ریشه جگر منه! تورو اون خدایی ک میپرستی مواظبش باش!...
و من الان خرذوق ترینم:)))
شعر عنوانم همیشه برا مامانجون میخونم!...هرچند بی ربطه😂
ملت واسه دوس پسراشون شعر عاشقونه میخونن
من برای نازگلم....
هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم
بر گونهی سرخابیات افتاد خراشی!...
- ۵ نظر
- ۲۴ آبان ۰۲ ، ۰۰:۳۱