در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

یکم سرعت داشتم اما ن زیاد ... ی لحظه حواسم رفت سمت آهنگی ک داشت پخش میشد دست بردم عوضش کنم تا سرمو گرفتم بالا دیدم ی چیزی با سرعت جت پرید وسط خیابون ...اینقدر با سرعت اومد ک حتی نفهمیدم چیه ...سگ بود ...گربه بود ... نمیدونم فقط ی چیز کوچیک ک با سرعت وحشتناکی از کنار خیابون اومد ..
تقریبا مطمئن بودم زیرش گرفتم .... اخه دقیقا رفت زیر سپر انگار ...
ترمز گرفتم و پریدم بیرون ک نگاه کنم چیه دیدم ی بچه حدودا ۲ ساله وایساده و بر و بر داره نگام میکنه !!!
اینقدر ریزه میزه بود ک کلش هم سطح سپر ماشین بود !
از اون ور دیدم ی خانوم بدو بدو اومد بچه رو بغل گرفت و همونجا جلو ماشین نشست و زد زیر گریه ! با صدای بلند داد زدم خانوم حواست کجاس بچتو نگهدار خب ...و زدم رو سپر ماشین ... ضربان قلبم وحشتناک شده بود و حس کردم الانه ک بیفتم رو زمین ..
رفتم تو ماشین قرصمو خوردم با یکم کم آب تا اوکی شدم و ماشینو بردم کنار خیابون
 مادرش هنوز نشسته بود کنار جدول و اشک میریخت...هرچند شاکی بودم از دستش اما دلمم سوخت براش ...من ک حتی مطمئن نبودم اون موجودی ک پرید وسط خیابون ی بچه بود و با خیال اینکه جونوری چیزی بوده ترسیدم و اون جور پیاده شدم ...خدا میدونه مادرش چهقدر ترسیده... سپر ماشین دقیقااااا چسبیده بود ب گردن بچه !
احساس میکنم واقعا خدا ماشینو نگه داشت ..
با اون سرعتی ک من داشتم و اون طور ک بچه دوید ...واقعا باورم نمیشه ی بچه دوساله این طور بتونه بدوئه ! طوری ک اصلا درست دیده نشه !
پیاده شدم رفتم پیش مادرش ی آب معدنی بش دادم گفتم پاشو خوب نیست جلو مردم نشستی رو زمین...آوردمش تو ماشین هنوز داشت گریه میکرد ...رفتم ی مقدار خرت و پرت خریدم دادم به بچه تا محض رضای خدا آروم بگیره چون هنوز در حال شیطنت کردن بود !
حالش ک بهتر شد گفتم چیشد ؟؟ این بچه چرا همچین کرد ؟؟ گفت ی دستم یدونه بسته بود و با ی دستم دستشو گرفته بودم و روسریم رفته بود عقب ی لحظه دستشو ول کردم روسریم بیارم جلو ک در رفت ! فکر نمیکردم این طوری در بره !
بهش گفتم باورت میشه من هنوز نتونستم هضمش کنم ک این بچه بود اون طوری دوید ؟؟ این چه سرعتی بود اخه ؟ من اصلا نفهمیدم بچه بود !
نفسام دیگه داشت خس خس میکرد ...بهش گفتم ببخش اون طوری داد زدم ... ب خاطر بیماری قلبیم واقعا ی لحظه حس کردم کارم تمومه !
معذرت خواهی کرد ...رسوندمش جایی ک میخواس بره ...وقتی پیاده شد جوری دست بچه رو ک فهمیدم اسمش ایلیاس سفت گرفته بود ک ب شوخی گفتم حالا دیگه نمیخواد دستشو بکنی ...
ولی خودم هنوز تو شوکم ...وضع قلبم ک کم تر از دوماه بود اوکی شده بود باز بهم ریخت ..
نمیدونم ...همش دارم فکر میکنم اگه ی ذره دیگه ..فقط چند میلی متر دیگه ماشین جلو رفته بود چی میشد ...
و دارم فکر میکنم اون لحظه تو دل مادرش چی گذشت ...من خودم باورم نمیشد ک بچه سالمه...
هی صحنش میاد جلو چشمم ...حتی دیشب خوابشو دیدم ...
پیاده ک شد بهش گفتم جان هرکی دوس داری ... تورو سر جدت دیگه دستشو ول نکن ...
واقعا اخه ادم وقتی میدونه بچش اینقدر فرزه خب نباید ی ثانیه هم ولش کنه ...
هنوز نتونستم هضمش کنم ...
من موندم این بچه چی بود اخه ؟ حتی تو ماشینم هی دست و پا میزد و مامانشو اذیت میکرد ! خدا صبر بده ب مامانش !

  • mava movahed

امروز مرخصی گرفتم ... سرماخوردگیم شدید شد و میدونم با این وضع نمی تونم کار کنم 

بعد از چند هفته کار های فشرده و سنگین ... بدنم اصلا ب استراحت عادت نداره و هرکاری کردم تا بخوابم نشد ! طبق عادت پنج صبح بیدار بودم و اصلا خواب ب چشام نیومد ...ساعت ۷ دیگه فهمیدم زور زدن برای خواب بی فایدس و پاشدم ...

قرار بود خونه بمونم تا استراحت کنم اما ب جاش افتادم ب جون خونه ! 

تمیزکاری کردم و جای چندتا وسیله رو عوض کردم تا فضای خونه تغییر کنه ...اخرین بار همین ۴ ماه پیش دکوراسیون خونه رو کامل تغییر دادم اما اون قدر تنوع طلبم ک بازم دلم رو زده ...

این در حالیه ک من کلا یکساله تو این خونم و تقریبا هر سه ماه یا چهار ماه شکل داخلی خونه تغییر دادم !

رفیقم میخواست بیاد پیشم ک بهونه جور کردم تا نیاد .. اصلا حوصله مهمون ندارم ... دلم میخواد کل امروز ک تو خونه هستم تنها باشم ...

داشتم فکر میکردم ب پارسال همین موقع ها ک خونه رو گرفتم ... با چه بدبختی تونستم ... ی مقداری کم داشتم ک مجبور شدم قرض بگیرم از پسر عموی گرامیم ...

بعد از ۸ سال هی خونه اجاره کردن و داشتن چندتا همخونه ک گاهی وقتا میشدن مسئول عذاب آدم ی شیرینی عجیبی داشت گرفتن خونه .. اونم تنهایی 

تو تمام حدود ۸ سالی ک از خونه بابام رفتم و خواستم مستقل زندگی کنم حتی اگه همخونه هم داشتم سعی میکردم ی حریم شخصی داشته باشم و اجازه ندم کسی واردش بشه و دقیقا از همون روزی ک از خونه بابام رفتم آرزوم بود بتونم ی خونه برا خودم بخرم تا پارسال ! 

ب حالت قهر از خونه بابام اومدم بیرون و چون لج کرده بود ی قرون پول هم بهم نداد و با گرفتن پول از مادربزرگم راهی شهری شدم ک دانشگاه قبول شده بودم  ... بابام بعد چند روز ک دید من کله خراب تر از این حرفام اومد دنبالم و برام ی خونه گرفت با چندتا همخونه ... یادمه دقیقا سال بعد پولو ب بابام پس دادم ...

امروز داشتم فکر میکردم ب این ۹ سالی ک دارم ب اصطلاح مستقل زندگی میکنم ...

هزارتا بلا سرم اومد و روزایی بهم گذشت ک کاملا کم اورده بودم ...

خونه و ماشین و کلی از آرزوهایی ک بقیه فکر میکردن صرفا ی خیال پردازی باقی میمونه تا زمانی ک یا شوهر کنم یا پدرم برام بگیره رو بدست آوردم ... اونم تنهایی... با مثل چی کار کردن ...

اوضاع زندگیم ب شدت بهم ریخته شده ..  وضعیت کاریم از ی طرف و زندگی شخصیم از طرف دیگه هرکدوم تو بدترین حالت ممکن قرار دارن ...

اما امروز داشتم فکر میکردم ک از اینجا هم عبور میکنم .. . اگه اون قدر جون سخت بودم ک تو شرایط گذشته زنده موندم و گذر کردم ...از این جا هم گذر میکنم ...

اگه تونستم با چندجا کار کردن و چندین سال پس انداز کردن چیزایی ک میخواستم رو بخرم .. کارایی ک میخواستم رو انجام بدم ...الانم میتونم این پروژه های سنگین رو ب بهترین حالت ممکن تموم کنم و بشن جزئی از افتخاراتم !

دوسه روز پیش کنار ساختمون نیمه کاره پروژه زل زده بودم ب طبقه اخر و چندتا کارگر در حال کار ...همکارم گفت ب چی فکر میکنی ؟گفتم ب روزی ک این ساختمون تموم شده و میام اینجا  و ب خودم میگم  دست مریزاد ! همکارم خندید ... گفت وقتی ی بچه رو میزارن جای مدیرعامل همین جوری هوا برش میداره دیگه !!! شوخی میکرد اما من واقعا بهش پوزخند زدم .. چون همین بچه پروژه هایی سنگین تر از این رو تموم کرده ک حالا شده مدیرعامل ! حالا تو بخند اما اون روزم میرسه ...

ولی تو این یکسال با اینکه اتفاقات مسخره زیادی برام افتاد .. دوتا عزیزم رو از دست دادم ب فاصله سه ماه ...سقوطم از طبقه سوم و شکستن پام و کلی جریان دیگه ...

تازه حس کردم تنها و راحت زندگی کردن یعنی چی .. هرچند اوضاع چندان رو ب راه نیست و تحت فشارم .. 

اما این سکوت خونه و تنهاییم رو دوست دارم ...دلم نمیخواد تا اطلاع ثانوی سکوت توی خونم بوسیله ی آدم دیگه بهم بخوره ! ... (دلیل جر و بحث دیروزم با مادربزرگ ک میگه از بس تنها زندگی کردی مغزت مشکل پیدا کرده نمیتونی با آدما کنار بیایی !)

خب ... 

همین ...حوصلم سر رفته و کاری تو خونه نمونده ک انجام بدم ... از بیکاری متنفرررم :/ 

  • mava movahed

بزور یک ساعت تو زمان کاریم خالی کردم برای حرف زدن باهاش ... درواقع ی بخشی از تایم استراحتم و ...

موقع حرف زدنش و گریه های گاه و بی گاهش سال های دور ... زمانی ک دبیرستان بودیم برام مرور میشد ....و ی جمله مثل پتک کوبیده میشد تو سرم :دوسش دارم !

ی روز اومد و از پسری حرف زد ک فامیلشون بود ...ازش خوشش اومده بود و  گفت خیلی دوسش داره 

ی روز گفت دارن میان خاستگاری و از نظر من فاجعه بود ...

اون پسر اصلا مناسب زندگی نبود ..  هرچه تلاش کردم هم منصرف نشد و گفت دوسش دارم ! خانوادشم موافق نبودن اما تسلیم شدن ...

ی روز زنگ زد تاریخ عقد رو گفت و من بهانه آوردم و نرفتم ..نمیخواستم بدبخت شدنشو ب چشم ببینم ...پسره ب معنای واقعی بی همه چیز بود ..

سه سال تو عقد بودن تا آقا بتونه کار پیدا کنه ... دلم نرم شده بود و خودمو برای عروسیش آماده میکردم ... ک گفت چون اقا خوشش نمیاد عروسی کنسله و فقط ماه عسل چند روزه بعدم سر خونه زندگی ک همانا یکی از اتاق های خونه مادرشوهره :) گفت دوسش دارم ب خاطرش تحمل میکنم !

سال اول دوم دانشگام بود و دیگه کیلومتر ها بینمون فاصله بود و از نزدیک نمی دیدمش فقط تلفنی حرف میزدیم و یادمه بهم میگفت از رفتارهای مادرشوهرش ک چجوری روانشو نابود میکرد .. و شوهرش ک اصلا انگار این بدبختو نمیدید اما این فقط ی چیز میگف ...دوسش دارم !

اوایل ازدواجش بود ک گفت میخوام بچه دار بشم مادرشوهرم میگه ! هرکاری کردم تا منصرفش کنم و زیر بار نره اما گوش نکرد ... بهش گفتم زندگی خودت دست خودته اما ی بچه رو بدبخت نکن ...گفت مادرشوهرم میگه مجبورم گوش کنم ...ی بچه اورد ...

یکی دوسال بعد درحالی ک هنوز تو همون وضعیت اوایل ازدواجش بود بدون هیچ تغییری ! گفت مادر شوهر گرامی دستور داده ی بچه دیگه هم بیار تا این یکی تنها نباشه ...!

اینم باز گفت چشم ...اینجا من دیگه فقط نگاه میکردم ...میدونستم حرف تو گوشش نمیره ...حرفش فقط ی چیز بود :دوسش دارم ! خاطرشو میخوام!

هفت هشت سال بعد عروسی تازه آقا ی تکون ب ماتحتش داد ی خونه اجاره کرد از خونه مادرشوهر رفتن ک بازم تاثیری نداشت چون خانم باجی هر روز ب بهانه های مختلف خونشون بود ...اما میدیدم دیگه خودشم کم اورده ...بروش نمیاره ب قول خودش به خاطر بچه هاش ...

ی بار صورت کبود .. ی بار بدن کبود .. ی بار تحقیر ...ی بار غرور له شده .. ی بار زندگی کاملا تحمیل شده ..  هر بار نابود شدن خودش رو نادیده گرف چون دوسش داشت .. از ی جایی ب بعدم ب خاطر بچه هاش ...

چند ماه پیش گفت بهش مشکوک شده انگار خبریه دور و برش ...

و امروز گفت میخواد اقدام کنه برای طلاق ! آقا زن صیغه ای داره !!!

مردی ک تعادل روانی نداره ...پرونده داره پیش روان پزشک ...اسلحه هم داره گویا...

بعید میدونم طلاق راحتی هم داشته باشه ...

هنوز دارم فکر میکنم ...

ب اینکه ایا دوس داشتن ارزش داشت ؟! 

اون روز ک گفت دوسش دارم ۱۶ ساله بود و امروز ۲۸ ! با موهای ۶۰ درصد سفید ...با زیبایی نابود شده صورتش ...با رفتن جوونیش .. با دوتا بچه قربانی ...

واقعا دوس داشتن ارزش داشت ؟! 

 

  • mava movahed

همچنان بین سه تا شهر محل پروژه ها در گردشم :) 

طوری شده ک انگار گذر شبانه روزو حس نمیکنم ...انگار رفت و آمد ساعتا برام فرقی نمیکنه ... هزارتا کار نکرده و فرصت خیلی کم و یک ماوای ی دنده ک اصرار داره خودش تنهایی از پس همه چیز برمیاد :)

دلیل اصلی ک اینکارو کردم شاید اول اثبات خودم ب استادام و رئیسم و اینکه ثابت کنم دارن اشتباه کارا رو پیش میبرن ....

اما الان میخوام خودمو ب خودم اثبات کنم ... میخوام ببینم چه قدر توان دارم ....میخوام ببینم نهایت ظرفیتم چهقده ...

اومدم اخر دفتر یادداشت کوچیکم ک برای جلوگیری از فراموشی کارامو داخلش مینوشتم باز کردم ... ریز ب ریز کارایی ک انجام میدم رو مینویسم تا از اتلاف وقت جلوگیری کنم ...

وقتم ب شدت کمه و دارم چوب برداشتن لقمه گنده تر از دهن رو میخورم :)

اما با تمام این ها .. با وجود وضعیت اسف بارم ...اون جوجه درونم ک عاشق کارای عجیب غریبه و جون میده واسه انجام کارایی ک کسی جرئت انجامشون نداره ، داره حال میکنه !!! 

امروز از خودم راضی نبودم چون وسط کار ی استراحت بی مورد نیم ساعته داشتم ..  و تو این نیم ساعت باید کارمو انجام میدادم و تو برنامم نبود استراحت ...وقتی بعد ۱۳ ساعت کار تو ماشین نشستم برای برگشت ب شهر با خودم فک کردم چی باعث شد خودمو ب این روز بندازم ؟ چرا مث ی دختر خوب سرمو ننداختم پایین و کارمو بکنم ؟ چرا این حجم وحشتناک کار تو وقت کم رو برای خودم انتخاب کردم ؟! میتونستم این کارو نپذیرم ...شونه خالی کنم ...

اگه بخوام صادق باشم ...باید بگم فرار کردم ...

مثل همیشه از مشکلات زندگیم ب حجم وحشتناک کار فرار کردم ... 

زندگی درهم و برهمم رو ول کردم ب امون خدا و مشکلاتم رو رها کردم بدون اینکه ذره ای برای حلشون تلاش کنم ... 

بین سه تا شهر درگردشم با ی کوله پشتی و وقتی هم میام شهر خودم فقط وقت دارم برم شرکت و کارامو جمع کنم ... رفت و آمدم ب خونه فقط برای تعویض لباس و برداشتن وسایل لازمه و خوش حالم ک وقت ندارم تو خونه بشینم و ب مشکلات مسخره زندگیم فکر کنم ...!

این کارو همیشه کردم ... وقتی زندگی ب بن بست میخوره ...وقتی دیگه هیچ ایده ای نداری ک زندگیت کدوم طرفی داره میره وقتی در آستانه افسردگی قرار میگیری ... وقتی دیگه اونقدر مشکلاتت مسخره و کهنه شدن ک حتی  از فکر کردن ب حل شدنشون خندت میگیره ...

این جور مواقع فرار شاید احمقانه اما بهترین کاره ...

  • mava movahed

حدود ده روز پیش طی یک لج و لجبازی با بزرگ تر از خودم ! قرار شد سه ماه ب عنوان مدیرعامل ی شرکت نسبتا کوچیک اما موفق کار کنم ! یکی از زیر شاخه های مهم شرکت اصلی ...

اولش ترس تنها چیزی بود ک حس میکردم ...همیشه موقع اتفاقات و تصمیمات مهم زندگیم قبل از اینکه وارد میدون بشم ترسیدم ...تا حد مرگ ترسیدم ...

روز اولی ک پشت میز مدیرعامل نشستم یکی از همکارام ک از اتفاق رفیق قدیمیم هست ب شوخی گفت با این قیافه ای ک اومدی یعنی میخوای بگی نترسیدی ؟! استرس نداری ؟ گفتم لامصب من رسما دارم میزام از استرس ! معلوم نیست از قیافم ؟!

اما خیلی خوب پیشرفت ...علی رغم بازخورد های مختلف منفی و مثبتی ک گرفتم و روی خشنی ک نا خواسته نشون دادم اما خوب پیشرفت ...

بعضی روزا پنج و نیم صبح از خونه خارج میشم و ده شب برمیگردم خونه ...

میدونم ک بازی مسخره ایه .. میدونم لج بازی اشتباه بود .. میدونم نباید اینقدر با رئیس و استادم سر ی پروژه مسخره بحث میکردم ...

میدونم اگه نتونم چهارتا پروژه فعال رو تا دوماه دیگه ب حد نسابی ک برام مشخص شده برسونم آبروریزی میشه ...ب علاوه ی پروژه فسقلی ک مال خودمه و ب اصرار رفیقم قبول کردم و با اینکه سخت نیست اما انرژیمو میگیره ...

با همه اینا ی حس خودشیفتگی مسخره ای دارم !

مخصوصا امروز ک یکی از کارمندا ک هیچ وقت نفهمیدم مشکلش باهام چیه از مرخصی برگشت و وقتی گزارشایی ک ازش خواستم برام نیاورد و گفت من فقط ب مدیر عامل تحویل میدم و معاون بهش گفت مدیر عامل فعلا ایشونه !

میدونم الان وقت خودشیفتگی نیست ...میدونم برخلاف اینکه بقیه بهم تبریک میگن و فکر میکنن دارم پله های ترقی رو دوتا یکی طی میکنم در اصل دارم سر خودم رو ب باد میدم ! 

گند زدم ! و اگه تا دوماه نتونم کاری ک ازم خواسته شده انجام بدم بدبخت میشم...

اما نمیتونم قیافه نگیرم و حال نکنم با پست جدیدم ! لعنت بهت جوجه احمق خودشیفته !

 

 

  • mava movahed

از اولین باری ک تو زندگیم با مفهوم وب و نوشتن توش آشنا شدم سال ها میگذره ..

نمیدونم چندتا وب زدم و نوشتم ...بعضی هاشونو کلا فراموش کردم ...بعضی هاشون منهدم کردم !

مثل همین وب قبلیم ک با همین نشون در حال ترک اعتیاد داشتم و دوسه ماه پیش ب دلایلی پاکش کردم ...

همیشه ی فضای اینجوری برای نوشتن حرفام و روزمرگی هام داشتم ...

میگن ترک عادت موجب مرض است راست گفتن ! حتی چندماهم نتونستم دووم بیارم و باز اومدم ..

نوشتن از روزمرگی هامو همیشه دوست داشتم ... اینکه بعد از مدتی برگردم و ببینم ماه ها یا سال ها پیش تو چ وضعی بودم و یا افکارم چی بوده رو خیلی دوست دارم ...

باز برگشتم 

همین ...

  • mava movahed