امروز معصوم میخواست بره دکتر
زنگ زد گفت اگه حوصله داری یکی از بچه هارو بزارم پیشت شوهرم نیست واقعا نمیتونم دوتاشونو ببرم ...منم ک از دل خوشی باز کردن گچ پام افتادم ب جون خونه و تمیزکاری میکنم گفتم بابا دوتاشونو بیار...من کار خاصی ندارم ..طفلک خیلی خوش حال شد...
خداییش این دختر خیلی توان داره! با ۲۴ سال سن و تو شهر غریب با دوتا بچه ۳ و ۱ ساله و شوهرش ک ب خاطر کارش ی شب در میون خونه نیس!
تو این دوسه سالی ک خونه رو گرفتم زیاد با بقیه همسایه ها صمیمی نیستم در حد سلام علیک و ... ولی پارسال ک زلزله زد تا اومدم ی چیزی بپوشم و برم ماشینو از پارکینگ در بیارم تو راهرو یهو معصوم جلومو گرفت گفت توروخدا یکیشو کمکم بیار پایین ! نمیتونم هر دوتاشو! بچه هاش منظورش بود! مثل چی گریه میکرد ! کوچیکه رو ک اون موقع نوزاد بود بغل کردم و اومدم پایین...
اونشب شوهرش شیفت بود و این دختر همینجوری از تنهایی میترسید حالا ک به خاطر زلزله رفته بودیم تو خیابون بدتر شده بود...اونشب با خودم بردمش خونه مامانبزرگ اینا...دلم نیومد بره خونه...آپارتمان خطرناکه آدم تا بیاد پایین هزار اتفاق میفته...دیگه کم کم صمیمی شدیم خودش میومد خونه برام شیرینی چیزی میاورد یا سر میزد..پارسال ک پام شکست واقعا معصوم منو جمع و جور میکرد...حسابی شرمنده ش شدم...خودش بعد ها گفت اینجا هیچ رفیق و آشنایی نداره و الان ک با همسایه دیوار ب دیوارش ک همانا من باشم اوکی شده خیلی خوشحاله! راستش من تو کل زندگیم تا حالا با همسایه صمیمی نبودم و خودمم اولین بارمه!
بچه هاش واقعا فکر میکنن من خاله شونم! بیشتر شبایی ک شوهرش نیست اگه خونه باشم و سرپروژه نباشم یا اون میاد خونه من میخوابه یا من میرم پیش اون
واقعا با محبتاش شرمندم میکنه...
خلاصه بچه هارو آورد گذاشت خداییش دوتاشونم آرومن...بزرگه تا دید من دارم تمیز کاری میکنم گفت خاله منم میخوام کمکت کنم! و یه کهنه برداشت و مثلا شروع کرد گردگیری کردن! کلی عکس ازش گرفتم و فرستادم برا معصوم اونم شوخی میکرد ک خیر ندیده داری از دخترم مثل کوزت کار میکشی !
سرگرم بودم ک ی صدای شکستن اومد...رها خانوم حین گردگیری گلدونی ک گلایی ک الف برام آورده بود گذاشتم بودم داخلشو شکسته بود!
فقط دوتاشونو بغل کردم گذاشتم تو اتاق تا شیشه ای چیزی نره دست و پاشون
تمیزکاری ک تموم شد هردوشونو از اتاق آوردم بیرون دیدم رها کلا داشته گریه میکرده! نمیدونم ترسیده بود یا هرچی ولی عجیب این بچه گریه میکرد...
اینقدر گریه کرد صدای کوچیکه هم دراومد! مجبور شدم کارامو ول کنم بند و بساط کیک پختن راه بندازم تا سرگرم بشه و یادش بره! عاشق درست کردن کیکه...اولش یکم اعصابم خراب بود بابت خرابکاریاشون ولی بعد گفتم جهنم بزار بخندن... من ک واقعا دل ندارم ببینم بچه ای ناراحته...گذاشتم هرچهقدر دوس دارن ریخت و پاش کنن... گننند زدن ب آشپزخونه! ظرف آردو خالی کردن رو زمین ! و شروع کردن رو سرامیکا با آرد بازی کردن! واسه مشغول کردنشون خودمم نشستم باهاشون بازی کردم!
حس عجیبی بود...من عاشق بچه هام...مخصوصا دختر بچه...این دوتا دختر واقعا باعث میشن از ته دل حس کنم دوس داشتم مال من میبودن!
وسطای بازی رها گفت خاله گلای تو گلدونو چیکار کردی؟ انداختی ؟ گفتم نه خاله چطور؟ گفت آخه اونارو عمو برات آورده بود! نندازیشون دور عمو ناراحت میشه!
و واقعا خندم گرفت! این فسقلی این چیزا رو از کجا میدونه؟! از کجا فهمیده؟
معصوم ک اومد کلی شرمنده شد و شروع کرد کمکم خونه رو جمع کنیم .. بهم گفت اگه اینکارو با خونه خودمون کرده بودن ی بلایی سرشون میاوردم تو چجوری هیچی بهشون نمیگی تازه بازی هم میکنی باهاشون! گفتم معصوم من واقعا دل ندارم چیزی ب بچه بگم...حتی اگه ببینم کسی با بچه خودش دعوا میکنه اعصابم خراب میشه...دل ندارم بچه ناراحت شه...
الف ک اومد ی سر زد و رفت..داشتم نماز میخوندم تیدا ک تازه یادگرفته راه بره اومد مهرمو برداشت! الف اومد ازش بگیره ک تیدا لطف کرد هرچی خورده و نخورده بود رو هیکل الف بالا آورد!
ایشونم باید میرفت سر ی ساختمون سر بزنه! :)))
ب حدی خندیدم ک اشکام در اومد... معصوم میگف الف چندتا خواهر برادر داره ؟ گفتم ی خواهر داره فقط
گف بچه بدبخت شما خاله و دایی نداره ک هیچ عمو هم قرار نیس داشته باشه ها!
راستش این خیلی برام مسخرس! زیادم اینو بهم گفتن...من هیچ وقت نفهمیدم قراره چ گلی ب سر آدم بزنن فک و فامیل!
من خودم خواهر برادر نداشتم ولی ۵ عمو و ۶ عمه داشتم! ایضا ۳ دایی و ۵ خاله!
حالا اینا کجای زندگی منو گرفته باشن خوبه؟! تقریبا هیچ جا! یعنی واقعا من از این آدما خیر ندیدم ک هیچ همیشه فقط شرشون بهم رسیده...
بچه من اینارو میخواد چیکار؟
معصوم میگه اختلاف سنی خودت و الف زیاده...الف نزدیک چهل سالشه تو هنوز سی سالتم نیس..راستش خودم اصلا فکر نمیکنم مهم باشه... ولی از بس معصوم گفت و گفت با مشاورم حرف زدم در موردش ...گف این در مورد شما دوتا شوخی محسوب میشه! اصلا مهم نیست با توجه ب شرایط شما...
حس میکنم زندگیم دوباره قراره تغییر کنه...دوباره زلزله...دوباره عوض شدن...
خدا بخیر بگذرونه!
- ۲ نظر
- ۲۸ مهر ۰۲ ، ۲۰:۲۵