مادربزرگ ! مادربزرگ ! امان از مادربزرگ!
شرح واقعه از زبان خودش:
قابلمه رو میزاره روی اپن ، گویا ی در ظرف یکبار مصرف هم قبلش گذاشته بوده روی اپن ک هرچی میگرده پیداش نمیکنه!
قابلمه رو میزاره رو گاز و زیرش رو روشن میکنه
بعد از چند لحظه از زیر قابلمه دود و شعله بلند میشه! نگو خانم قابلمه رو روی همون در مذکور گذاشته بوده و در چسبیده ب ته قابلمه و حالا هم رو اجاقه!
نمیدونم چرا میچسبه ب اجاق ک پیشبندش هم میگیره ب شعله و آتیش میگیره
لباسش هم میسوزه...جیغ میزنه و از صدای جیغاش همسایه ب دادش میرسه!
فردای اون روز هم نمیدونم چ بلایی سر مخلوط کن میاره و با تیغش دوتا از انگشتاش رو میبره!
پس فردا شبش هم وقتی خواب بوده متوجه میشه ک بابابزرگ نفسش تو خواب در حال بند اومدنه و بیدارش میکنه و بهش میرسه
میگه روسریم رو سرم کردم تا اگه حال بابابزرگت بد شد جیغ بزنم همسایه بیاد کمکمون دیگه با همون روسری و لباس خوابیدم تا اگه اتفاقی افتاد ی چیزی سرم باشه!😐 این برای پریشبه
امروز صبح هم ب دلیلی ک هنوز نفهمیدم برق گرفته اش!
دختر دایی صبح زنگ زد برام عجیب بود گفتم این چرا ب من زنگ زده چون سال تا سال زنگ نمیزنه جواب دادم ک گف تو از مامان بزرگ خبر داری؟ گفتم چطور؟ گف فکر کنم برق گرفته اش ! لازم ب ذکره دختر دایی چندماهه با دوس پسرگرامش رفته شمال و اصلا خبری از اوضاع و احوال بقیه نداره...اینو هم گویا از گروه فامیلی ک من ازش لف دادم متوجه شده!
گفتم ن بابا من دیشب باهاش حرف زدم سالم بود ک !
ترسیدم، قطع کردم شماره مامانبزرگو گرفتم جواب نداد بابابزرگ هم گرفتم جواب نداد
زنگ زدم ب دختر همسایه شون ک جواب داد و گوشی رو داد دست بابابزرگم و من تا پنج دقیقه فقط فحش های بابابزرگ رو ک حواله مامانجون میکرد میشنیدم!
کجا بودن ؟ بیمارستان! چرا ؟ مامانبزرگو برق گرفته ! گریه کرد و گف حالش بده زود بیا!
من کجا بودم ؟! شیراز ! گویا حال مامانبزرگ بد بود...تو کل این دوهفته ک برای بستن قرارداد با ی شرکت رفته بودم شیراز دسته گلی نبود ک مامانبزرگ ب آب نداده باشه! هر روز زنگ میزد میگف بیا! مدیر عامل شرکت مقابل دیگه ب شوخی میگف دفعه بعد مادربزرگتون هم بیارید ک اینقدر دلتنگی نکنه!
گازش رو گرفتم سمت بوشهر
فاصله چندساعته رو تقریبا نصف کردم با سرعت زیاد!
از همون اواسط راه دیدم ی بوی سوختگی میاد ک زدم کنار چک کردم چیزی ندیدم باز راه افتادم..
یکم بعد از سمت کاپوت صداهای عجیب غریب اومد ! چراغ هشدار روشن شد و با ی صدایی ماشین خاموش شد ! کجا ؟! وسط جاده !
با هزار صلوات ماشینو بردم سمت کنار جاده...فقط خداروشکر کردم ک دره های مسیر رو رد کرده بودم!
زنگ زدم ب پسر عمو ک محل کارش با جایی ک بودم نیم ساعت فاصله داره
اومد ب دادم رسید ی چک کرد ک دید بله ! دینام ماشین سوخته..
ماشینو دادیم بیارن
نشستم تو ماشین پسر عمو ک بیایم سمت بوشهر!
اومدم ی چرت بزنم و وقتی بیدار شدم ک زده بودیم ب ی ماشین دیگه!
و الان چیشده! پام دقیقا از همون جایی ک پارسال شکسته بود شکست ! پسر عمو چیشد ؟! ی دست و ی پاش شکست!
لوکیشن فعلیم ؟! بیمارستان دایی بزرگ در حال سماق مکیدن !و مادربزرگ ک عصر مرخص شده و الان رو صندلی کنار تختم نشسته !
درواقع اصلا چیز خاصی نبود و بابابزرگ بزرگ نمایی کرده بود ! حالا دوتاشون اومدن عیادت بنده!
مادربزرگ داره انواع اقسام مرگ ها و سرطان هارو برای من آرزو میکنه ک چرا شوهر نکردم ک خودم باید کار کنم ک تو جاده برم و بیام و دهنم سرویس بشه و این وضعم باشه!
میگه ذلیل شده مگه پارسال ک از بالای داربست افتادی قسمت ندادم ک دیگه کار نکنی؟
یکی نیس بگه خب فدات شم از کجا بیارم بخورم اگه کار نکنم ؟!
این بود حماسه ای از مادربزرگ ک باعث علیل شدن بنده شد!
- ۳ نظر
- ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۱۹