راه پله دانشگاه ما کلا مشکل داشت ! ب شکل بدی طراحی شده بود و همه بچه های کلاس حداقل یبار تو اون راه پله افتاده بودن ! جوری طراحی شده بود ک موقع بالا رفتن از این پله ها اگه پاتو از ی حدی جلوتر میبردی کلات پس معرکه بود ! قشنگ با مخ میخوردی رو بقیه پله ها و چون شیب داشت بعدش سر میخوردی ب سمت پایین !
تو دوران دانشگاه من دوتا رفیق صمیمی داشتم شین و ی کلا باهم بودیم ی بار ک منتظر یکی از استادا ایستاده بودیم وقتی استاد از کلاس خارج شد شین اومد بره سمت استاد و همزمان سلام علیک میکرد ک پهن شد رو راه پله !
من چ کار کردم ؟ خندیدم ! بله نتونستم جلو خندمو بگیرم چون خیلی مسخره خورد زمین منم بچه بودم ک شعورم نمیرسید جای خندیدن نیست اینجا :)
استاد منو صدا کرد ک بیا رفیقتو بلند کن شین هم ی پالتویی ک چند سایز از خودش بزرگ تر بود پوشیده بود و نمیتونست بلند شه ! همچنان میخندیدم ...
ی روز دیگه هم با ی و شین داشتیم از همون پله های مذکور بالا میرفتیم ک ی پاش گیر کرد ب زیر یکی از پله ها اما کامل زمین نخورد و دستاشو سپر کرد و چندتا پله رو ب حالت یک موجود چهار پا رفت بالا :)))) خیلی برام سواله تو مغزش چی گذشت ... شانسش راه پله ب شدت شلوغ بود اون روز و غیر از من چند نفر دیگه هم بهش خندیدن ! بله من اینبار هم ب رفیقم خندیدم ! :)
کلا من ی عادت بدی داشتم قبلا هرکی سوتی میداد تا ی مدت طولانی سوژه میشد برام و آبرو براش نمیزاشتم !!! این شد ک هم دوتا رفیقای خودم و هر کس دیگه ای از بچه ها ک صحنه زمین خوردنش از این راه پله رو دیده بودم رو مسخره میکردم ! آمار زمین خورده ها ب شدت بالا بود حتی چندتا از استادا هم زمین خوردن !
خلاصه اینقدر مسخره کردم و مسخره کردم ک بچه ها جمیعا تصمیم گرفتن ی کاری کنن منم جز زخم خورده ها بشم ! خیلی حواسمو جمع میکردم چون دوستان من ب حدی خل تشریف داشتن ک احتمالش بود هلم بدن رو راه پله :)))
هیچ کاری نتونستن بکنن ولی ی روز ... آخ از اون روز ! یکی از پسرای همکلاسی ک ب شدت بچه خجالتی هم بود طوری ک ما کلا صدای این بدبخت رو نمیشنیدیم اومد از پله ها بره بالا ک افتاد و نقشه هاش از آرشیوی ک همراهش بود ریخت بیرون ! من چ کردم ؟ خب طبیعتا خندیدم! بعدشم رفتم تو کلاس گفتم یکی بره نقشه های آقای فلانی رو کمکش بیاره ظاهرا دست پر اومده و چند نفر از بچه ها رفتن و مسخره بازی کردن و این طفلک وقتی اومد سر کلاس مث لبو قرمز بود ! بعد ها ک با شین ازدواج کرد شین بهم گفت ک شوهر گرامش گفته اون روزی ک این بلا رو سرش آوردم دلش میخواسته سر ب تنم نباشه !
جالب این جاس من کلا زیاد تو جمع بچه های کلاس نبودم و مخصوصا با جماعت ذکور هیچچچچ کاری نداشتم و تا مجبور نبودم حتی حرفم نمیزدم باهاشون ! نمیدونم چرا شانس شوهر شین اون روز همچین غلطی کردم !
و دقیقا فردای همون روز ! دقیقا فرداش داشتم از پله ها پایین میومدم ! دقت کنید پایین میومدم بالا نمیرفتم ! چند لوله نقشه تو دستم ... کیف آرشیو نقشه و ی کوله پشتی سنگین هم رو دوشم ی پلاستیک خوراکی هم با انگشتم گرفته بودم ک پام لیز خورد😬
بله با اون همه بار سنگین ب طرز مسخره ای افتادم و قل خوردم تا پایین پله ها و دقیقا جلوی پای یکی از استادا ب قل خوردنم خاتمه دادم :)))
هر کدوم از وسایلام هم رفت ی طرف ! نقشه ها تا چند متر رفته بودن ! استادم طفلک کمک کرد جمع کردم و اصلا برام مهم نبود دستم درد گرفته و گردنم رگ ب رگ شده ! فقط حواسم بود ک کسی از بچه های خودمون منو نبینه ! از اون جایی هم ک زمین خوردن ی دانشجوی بدبخت رو اون راه پله کوفتی امری عادی بود کسی هم عکس العمل خاصی نشون نداد منم سریع جمع کردم و جیم زدم ...
از شانس خوبم هیچ کس نفهمید ! هیچ کس ! اگه بچه ها میفهمیدن قششنگ پدرمو در میاوردن ... دل پری از من داشتن !
حالا دقیقا ۸ سال بعد تو ی دورهمی ک با چندتا از بچه ها و استادا گرفتیم بحث رفت سر اون پله کوفتی و بچه ها گفتن اخرش ما نتونستیم موحد رو از اون پله ها بندازیم پایین و بش بخندیم ! یهو استاد برگشت گفت
موحد ؟! این موحد ی بار جلو چشم خودم پهن شد رو پله ها ک ! نقشه هاشم خودم براش جمع کردم بش دادم !!!
جمع در سکوت فرو رفت ... و همزمان همه ترکیدن ... و مسخره کردن :)
استادم جوگیر شد واقعه رو از اول تا اخر مو ب مو توضیح داد ! حتی اینکه شیشه ساعتم شکست و خورده هاش ریخت رو زمین !!!!!
بله راز من برملا شد و چوب خدا صدا نداره :)))))))
چرا بعد این همه حفظ آبرو و افتخار پوشالی ک من هرگز از اون راه پله نکبت زخم نخوردم باید این بلا سرم بیاد ؟ چرا واقعا ! چرا استاد باید بین این همه دانشجو زمین خوردن من بدبخت فلک زده رو یادش مونده باشه ؟! چراااا