سلام :))
از دیدن تاریخی ک برای آخرین بار اینجا نوشتم کرک و پری برام نموند !...
عجیبه
عجیب تر از اون اتفاقاتیه ک تو این یکسال از سر گذروندم
آخرین باری ک اینجا بودم ایلیا تو شکمم بود و الان داره به یکسالگیش نزدیک میشه...
من تو زندگیم بار ها و بارها عوض شدم ... همیشه ی سری اتفاقات و شرایط ها باعث شده تغیر کنم
اما ب جرئت هیچی اندازه مادر شدن عوضم نکرد ...
ماه ها پیش وقتی ایلیا ب دنیا اومد من بودم و ی دنیا بی تجربگی و تنهایی...
من
ماوایی ک بزرگ ترین حسرت زندگیش مادر بود ...ماوای ک آرزو داشت یکبار تو زندگیش طعم محبت مادر داشتن رو میچشید...
حالا من مادر شده بودم و روزی نبود ک موقع شیر دادن ب ایلیا بغضی نشم ... هر بار ک تو خواب بیدار میشدم چک میکردم ببینم حالش خوبه یا ن حسرتام تازه نشه...
حتی همین الانی ک برای چهاردست و پا رفتنش ذوق میکنم...
روزای اول و حتی ماه های اول برام مثل یک طوفان بود ... خیلی سخت گذشت
تبدیل شده بودم ب یه ادم هیستریک و عصبی و با کوچک ترین مسئله ای گریه میکردم و جیغ میزدم..
الف خیلی کمکم کرد ... خیلی تحمل کرد و پشتم بود...
نزدیکای عید میشه گفت داشتم ب شرایط جدید عادت میکردم ک یهو اتفاقی ک همیشه ازش میترسیدم افتاد ...نازگلی داشت علائم آلزایمر نشون میداد ..
اوایل انکارش میکردم میگفتم چیز مهمی نیست ...
حل میشه اوکی میشه اصلا هیچی نیست
ولی هرچی گذشت بدتر شد ...
هرچی گذشت علائم بیشتر شد
تا وقتی ک جرئت کردم و بردمش دکتر و جواب بله دکتر مثل پتک کوبیده شد تو سرم ...
نازگلی من حالا تو هشتاد و اندی سالگی هوش و حواسش سر جاش نیست... نازگلی ک تا همین ی سال پیش عصای سلطنتی مخصوص بیرون رفتنش با عصای توی خونش فرق داشت و حرص میخورد ک چرا عصا میزنه دیگ کلا با واکر راه میره ...
خیلی برام سخت بود پذیرشش...
مادر بزرگ من ن فقط برای من ک برای همه آدمایی ک میشناختنش زن بزرگی بود ... این زن خیلی جلوتر از زمانه ی خودش بوده همیشه...
دیدن نازگلی ک برای من مادری کرده و از وقتی همسن الان ایلیا بودم منو زیر بغل زده و باخودش اورده خونه خودش و بزرگم کرده تو این شرایط برام مثل ی کابوسه...
کم کم سعی کردم باهاش کنار بیام...
نازگلی طوری شده ک حتی ی لحظه هم نمیتونه تنها بمونه ... وقتایی ک میارمش خونه مثلا برای چند لحظه میرم تو اتاق صدای گریه و نالش بلند میشه ک تنهام نزار ...
دوس داشتم ایلیا هیبت نازگل رو میدید...عظمت نازگل رو میدید ... دوس داشتم نازگل ایلیا رو تربیت کنه برام... اما کاریش نمیشه کرد ...
این روزام ب اماده شدن برای برگشتن سر کار میگذره
الف سرش خلوت تر شده و تایم بیشتری کنار من و ایلیاس
از زندگیم راضیم ؟ میشه گفت بله :)))
کم تر از یکسال مونده ب سی سالگیم و ابدا فکر نمیکردم ی روزی قبل از سی سالگی مادر شم...
زندگی عجبیه ... اما قشنگه و ارزش جنگیدن داره ...
این حاصل تحمل تمام سال هاییه ک ب بدبختی گذروندم ....
- ۰ نظر
- ۱۷ مهر ۰۴ ، ۰۰:۰۱