بعد یکی دوهفته اومدم ب مامان بزرگ سر بزنم
بهش میگم بیا بشین ک یکی دوساعت بیش تر وقت ندارم اومدم بیینمت و برم
شروع میکنه اخبار فک و فامیل رو مخابره کردن...
وسط حرفاش یهو میگه
دیشب داییت اینا ک اومدن اینجا برا شام با خودشون مرغ قنداقه آوردن!
گفتم چی ؟ ها ؟! مرغ قنداقه دیگه چ صیغه ایه!
فک کردم شاید از همین غذاهای فانتری ک دختر دایی درست میکنه باشه!
گفت مرغ قنداقه ! ن قدانغه ! گفتم یعنی چی بابا نشنیدم تا حالا
گفت بابا همون ک همیشه میخوریم ! مرغ قنداقی ! انگار ک لامپ تو مغزم روشن شده باشه گفتم مامانجون مرغ کنتاکی ؟!! گفت ها همین ک میگی!😐
قیافه من 😐
مرغ کنتاکی😑
مامانجون☺
زندایی چند وقت پیش برای تولدش براش ی مایکروویو گرفته بود ک تازه راش انداخته ازش استفاده کنه
میگه پریشب اومدیم با بابابزرگت امتحانی روشنش کنیم ببینیم کار میکنه یا ن!
روشنش کردیم بعد چند دقیقه دیدیم بوی سوز عجیبی میاد با اینکه چیزی داخلش نزاشته بودیم درشو باز کردیم دیدیم این کاغذایی هست مال خودشه ها(دفترچه راهنما منظورشه!) این داخلش بوده ! آتیش گرفته بود ! بابابزرگت برد انداختش تو حوض! ب باد داده بودن مایکروویو ...دارم فکر میکنم تنها گذاشتن ی پیرزن پیرمرد ۸۰ ساله تو خونه کار درستیه یا ن!
هنوز از شوک این جریان خارج نشده بودم ک باز گفت
راستی ماوا دیشب خالت اینا لازانی آورده بودن ک دوس داری برات نگه داشتم تو یخچال!
فکر کردم منظورش لازنیا هست گفتم عه ک من لازنیا خور نیستم گفت لازنیا ن لازانی! شایدم لازانو !!!
گفتم فایده نداره در یخچالو باز کردم ببینم چیه
دیدم تو ی ظرف چندتا شیرینی ناپلئونی برداشته برام ! :))
ناپلئونی چ ربطی ب لازانی داره ؟ کجاش بهش نزدیکه اخه!
تو همین یکی دوساعت اونقدر خندیدم ک خود مامانبزرگ گفت شبیه تماته قوطی شدی ! (رب گوجه!)
از دیدن روسری محجبه بسته شده من هم بسی ذوق کرد و اسپند دود کرد!
بابابزرگ میگه بشین حساب کتاب کن بیین بخوایم بریم مشهد چ قدی میشه برا ده روز!
بهش میگم با خرج هواپیما و اون هتلی ک همیشه میرفتیم و خرجایی ک شما اونجا میکنی ۵۰ تومن ب بالا !
میگه اوه ! چ خبره !
سه چهار سالی میشه نبردمشون مشهد... خیلی دلشون میخواد هیچ کدوووم از بچه ها و نوه هاشون هم ب هیچ جاشون نیست...
مامانبزرگ هر وقت از تلويزيون حرم امام رضا رو میبینه گریه میکنه! طوری ک میبینم داره حرمو نشون میده ردش میکنم...
دوسال پیشم ک برا ی پروژه رفتم مشهد بهشون نگفتم چون واقعا شرایطش نبود ببرمشون
دلم براشون میسوزه.. با وضعیت پام بعد اتفاقی ک پارسال افتاد دیگه نمیتونم ویلچر مامانبزرگو هل بدم همزمان دوتا چمدونم بکشم باهام!
خیلی سعی کردم ب خودم بقبولونم دیگه وظیفه من نیس بردنشون...قبلا فقط ویلچر مامانبزرگ بود
الان هم ویلچرشه.. هم سه تا چمدون ..هم همش باید حواسم ب بابابزرگ باشه ک نفسش بند نیاد.. هم ب خاطر پاش بهش فشار نیارم چون اونم دیگه نمیتونه درست راه بره...
همه اینا ب کنار
بهانه های بچگونه پیرزن پیرمرد منو فرسوده میکنه.. یعنی قشنگ نابود میشم وقتی ی تنه میبرمشون جایی ..
نمیتونم هم ببینم مامانجون اینجوری دلش لک زده برا مشهد و بی تفاوت باشم..
هرچی ب دایی ها و خاله ها و بچه هاشون میگم بابا شما ک دست جمعی میرین مسافرت خب ببرینشون .. بخدا من دیگه از توانم خارجه...
میگن بسشونه هر چی رفتن! ما نمیبریم توهم نبر!
ولی دلم راضی نمیشه...
هرطوریه با هر بدبختی هم ک شده میبرمشون...
- ۵ نظر
- ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۱۱