در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

روزای اولی ک شکمم جلو اومده بود تو محل کار سعی میکردم بپوشونمش

یکی از درگیری های ذهنیم شده بود پیدا کردن مانتویی ک گشاد باشه و چیزی توش معلوم نباشه

دلیلشم واضحه چون نمیخواستم موج وراچی ها و چرت و پرت گفتن هاشون شروع بشه

واسه منی ک مدام از این ساختمون ب اون ساختمون و از در و دیوار بالا میرفتم تا کارو با چشم خودم ببینم و کنترل کنم و الان ب خاطر شرایطم نمیتونم همینطوریش تحمل چندماه باقی مونده عذاب بود چ برسه بقیه هم بدونن...

از یکی دو هفته پیش دیگه خسته شدم و قایم کردنشو گذاشتم کنار و دقیقا از همون روز شروع شده چرت و پرت گفتنا

چ لزومی داره زن حامله بیاد سرکار!

اگ کارش براش مهم بود چرا حامله شد!

اگ لیاقت مادر شدن داشت سرکار نمیومد خدا ب چ کسایی بچه میده ! 

و ....

از روز اول تصمیم گرفتم ب هیچ جام نباشه

و حتی ی کلمه هم بحث نکنم باهاشون

ولی این دید ب شدت داره آزارم میده ...

چرا از ی زن توقع میره ب محض بچه دار شدن همه کار و زندگی و حتی خودشو  فراموش کنه و بچسبه ب بچه ؟!

چرا اگ ی زنی در  کنار مادر بودن خودش و کارش هم براش مهم باشه میشه مادر بی مسئولیت ! یا مادری ک لیاقت مادر بودن نداره!

این دید مسخره از کجا میاد ؟!

مدیر هلدینگ مرد محترمیه و من همیشه استاد صداش کردم

همیشه هم برام مثل یک استاد و یک پدر بوده

بهش گفتم ک میخوام شرکت رو تحویل بدم و بهم گف شرایطم اوکیه و اصلا مشکلی نیست و میتونم ی سال مرخصی باشم و بعد بیام

گف ماوا تو همیشه جای دخترم بودی ... مباد زحماتتو ب خاطر این مسئله ب باد بدیا!... حیفه

وقتی بهش گفتم از قبل بارداری این تصمیم رو داشتم و در اصل هدفم اینه ک ی مدت کوتاه استراحت کنم و شرکت خودم رو راه بندازم خیالش راحت شد...

گف میدونستم کنار کشیدن بعیده و ماوای بلند پرواز حتما برنامه ای داره...

گف همه جوره کمکم میکنه برای شرکتم و دلمو گرم کرد...

خوش حالم ک این دوسه سال برای آدم فهمیده ای کار کردم...

الف خیلی خوب درکم میکنه

از همون روزای اول هم باهاش اتمام حجت کردم درمورد کارم... 

گفتم ک من حواسم ب بچه هست اما ازم توقع نداشته باشه کارمو بزارم کنار

رانندگی با این وضعیت برام سخت شده

بیشتر وقتا یا با راننده شرکت میرم یا خود الف منو میبره

پروژه ها ب جاهای نسبتا خوبی رسیده

و واقعا نمیخوام اجازه بدم روزای نسبتا خوبمو حرفای چندتا آدم مغز پوسیده و متحجر خراب کنه

از روزی ک جنسیتش معلوم شد تو ی دفتر براش مینویسم

برای ایلیا از انتظارم برای اومدنش مینویسم...

کاش تمام این آدمایی ک با طرز تفکر کپک زدشون دوران سخت بارداری ی زن رو با حرفاشون سخت تر میکنن برای یک روز این وضعیت رو تجربه میکردن!

کاش!

  • mava movahed

۱۸ خرداد برای من ی تاریخیه ک امکان نداره هر سال از یادآوریش نخندم

۸ سال پیش این موقع ها اوایل بیس سالگی وقتی دانشجو بودم

ی همچین شبی نمیدونم تو آینه خوابگاه چیکار میکردم ک دیدم قسمت جلویی موهام ی تار موی سفید در اومده!

برق از سرم پرید! چنان جیغی زدم ک شین از خواب پرید و از تخت پرت شد پایین !

هیچ وقت یادم نمیره با حرص کندمش و شروع کردم گریه کردن!

از بچگی از موی سفید متنفر بودم و کابوس زندگیم داشتن موی سفید بود...

فک میکردم قراره ۵۰ سالگی موی سفید در بیارم! 

با صدای گریه هام بچه های اتاقای دیگه هم اومدن تو اتاق و هرکی میفهمید چرا دارم گریه میکنم میخندید و میگف ولش کنین این ماوا همیشه ی تخته کم داشت...

یادمه یکی دوساعت بعد تلفنی با رفیق صمیمیم صحبت میکردم جریانو بش گفتم و گفتم ک کندم اون ی تار موی لعنتی رو رفیقم گفت احمق واسه چی کندیش ؟!

نباید بکنیش چون بیشتر میشه!

این شوک دوم بود!

تا اینو گفت باز زدم زیر گریه و لنگ و لغد انداختن ک من نمیخوام پیر بشم!

الان ک فکرشو میکنم مغزم سوت میکشه از اون حد دیوانه بودنم تخت بالا بودم و از شدت تکون دادن تخت کیفم ک ب پایه تخت آویزون بود افتاد خورد تو سر نفر پایینی :)))

با چ گریه ای تو دفترخاطراتم ثبتش کردم و فرداش در حال عر زدن تو دانشگاه برای آرش هم تعریفش کردم ک گفت خب منم کلی موی سفید دارم چیه مگه؟ گفتم من نمیخواااام پیر بشم!

فکر میکردم موی سفید یعنی پیری ...یعنی تحلیل رفتن...یعنی ب سمت نابودی رفتن...

این روزا کلی موی سفید روی سرم دارم! ن رنگشون میکنم ن تلاشی برای پوشوندنشون...

یادگاری ان...یادگاری تمام روزای بدی ک گذشت...

موهای الف تقریبا دیگه کلا جوگندمیه 

وقتی براش تعریف کردم گفت خودش پونزده شونزده سالگی ک پدرش فوت میشه شروع میکنه مو سفید کردن 

عجیبه ک یکی دوساله حتی دیگه رنگ نمیکنم موهای سفیدمو

ی علاقه عجیبی بهشون پیدا کردم...

مث ی خالکوبی طبیعی میمونن!...

تو دفتر خاطرات اون موقعم صفحه این خاطره طوری موج موجی شده ک نمیدونم اون شب با چ حجم اشک و فین فین کردنی نوشتمش...:)))

  • mava movahed

چهارشنبه نوبت دکتر داشتم

برای تعیین جنسیت نبود اما دکتر تا دید گف این فسقلی  پسره از دوکیلومتری هم مشخصه!

و قیافه مسخره الف دیدن داشت چون کلی ذوق داشت ک بچه دختر باشه:))

من از قیافه الف خندم گرفته بود ولی برای خودم هیچ فرقی نداره پسر یا دختر بودنش

طبق معمول ماشین من خرابه و گذاشتم تعمیرگاه

ماشین الف دوسه روزیه دست منه چون رفت و آمد من خیلی بیشتر از الفه و بیرون شهر میرم

ساعت حدود ۷ کارم تموم شد رفتم مطب دنبالش تا نخواد با اسنپ بره خونه بچه!

وقتی رسیدم گفت ی مریض زیر دستشه و کارش یکم طول میکشه و خواست برم بالا پیشش

رفتم و حدود نیم ساعتی اونجا بودم تا کارش تموم شه

منشی دکتری ک مطبش کنار مطب الفه خانومشه و باهاش سلام علیک دارم و باهم کلی حرف زدیم...

این وسط ی دختره هست ک دستیاره اونجا

ب جرئت میتونم بگم چیزی تو وجود این دختر نیست ک دستکاری نشده باشه...

تمام اجزای صورت و بدن حداقل ی بار عمل خورده

طوری هم رفتار میکنه ک قشنگ عقش میگیره آدم :))

لباسی ک تنش بود از پشت از نصف کمر ب پایین نداشت و عملا کمرش تا بالای باسنش لخت بود!!

من هیچ وقت عادت ندارم ظاهر کسی رو قضاوت کنم ولی وضع این دختر چ تیپ چ رفتارش برای محل کاری عملا فاجعه هست!

دستیار ی دکتر دیگس تو همون کلینیک 

خانومِ آقای دکتر دل پری از این دختر داشت و بهم گفت هربار این دختر میاد اینجا تن و بدن من میلرزه! ب طرز عجیبی خودشو میماله ب دکتر یا هر مذکر خوشتیپی ک پیدا کنه!

الف یکی دوباری بم گفته بود ک این دختر خودشو مالونده بهش یا عشوه خرکی اومده و ... میگف هر بار ی جوری بهش میفهمونم بدم میاد اما مگ از رو میره!

خانومِ اقای دکتر گف ماوا بین خودمون باشه اما این با اون دکتری ک دستیارشه ی سر و سری داره...کاملا هم واضح هست و پنهانش نمیکنن...

بهش گفتم تهمت نزن بابا رفتار دختره با همه همینجوریه دلیل نمیشه حتما کاری بکنه ک گفت ن با چشمای خودش دیده و بحث رو عوض کردم نزاشتم ادامه بده چون واقعا دوس ندارم بدونم این دختر با اون دکتر چکارا کرده..

چند دقیقه بعد دختره اومد پیش ما 

تا گوشیم رو دستم دید گف عه وا ماوا جون! این چ گوشیه دستت گرفتی! فکر آبروی دکتر رو نمیکنی ؟! خب ب دکتر بگو برات ی آیفون بخره ! پولش ک برای دکتر چیزی نیس!

قیافه من و خانومِ آقای دکتر اینجوری بود😳😳😐😐

د آخه ب تو چ عفریته!

مونده بودم چی بگم واقعا ب این 

دیدم این آدم ارزش اینکه بخوام باهاش چند کلمه حرف بزنم هم نداره...ارزش خودم ب اندازه این میاد پایین

فقط بهش گفتم عزیزم من از گوشی ایفون خوشم نمیاد! 

گفت خب حداقل ی سامسونگ درست حسابی بگیر! ول کن نبود لامصب

خانوم اقای دکتر بش گفت ب شما چ مربوطه گوشیه ایشون چیه؟!

اونم دمشو گذاشت رو کولش رف

بعد رفتنش خانوم اقای دکتر باز شروع کرد بد دختره رو گفتن

ولی من حواسم پیش گوشی سامسونگ درب داغونمه ک سال ۹۹ گرفتمش

مدلش بد نبود ولی اینقدر از دستم افتاده و ضربه خورده ک طفلک چیزی ازش نمونده

خانوم دکتر تا دید من تو فکرم گف ماواجان ناراحت نشیا همه میدونن دکتر چهقدر دوستت داره و اگ گوشیت اینه یعنی خودت ایفون دوس نداری!

من باز تعجب کردم

مگ ایفون چیه ک اینقدر مهمه؟!

قیمت گرون ترین ایفون الان چهقدره؟! اندازه ربع در آمد ماهانه من هم نیست!!!

واقعا نیست!

درامدم ب لطف پروژه ها طوری شده ک اصلا هیچ برنامه ای براش ندارم!

ولی چرا فکر میکنن هرکی ایفون نداره حتما پولشو نداره!

یا مگ ایفون جز شخصیت حساب میشه؟

یا چرا فکر میکنن من اگ ایفون بخوام یا چیز گرونی باید از الف بخوام برام بخره؟!

من هیچ وقت درامد الف رو ندیدم... درامد خودم تفاوتی با اون نداره گاهی شاید بیشترم میشه

خود الف همیشه شوخی میکنه میگ کارت من ته داره ولی کارت ماوا لایتناهیه همیشه پول داره!

ولی خود الفم اهل ظاهر بازی و این چیزا نیس و گوشیش ی ایفون عهد قجریه!

زیاد شنیدم از دیگران ک برد کردی! دکتر تور کردی! فلان کردی...چجور مخشو زدی؟!

مخ ؟! د اخه لامصبا مخ زدن از سن و سال جفتمون گذشته!

باورم نمیشه این حد از درگیر ظواهر بودن آدم هارو...

جوون تر ک بودم برام خیلی مهم بود مدل گوشی و ماشین و فلان

اون موقع پول نداشتم

الان دارم

اما دیگ هیچ کدوم اونا برام مهم نیست...ارزش نیست...

ارزش برای من کیفیت کارمه...

ارزش برای من شخصیت الفه

ارزش برای من بچمه ک ب خاطرش دوتا پروژه رو خوابوندم تا کمتر مجبور ب رفت و امد باشم

ارزش برای من اوس کریمه...

سرمو خلوت کردم..  سه روز در هفته سر کار نمیرم.. تا این مهمون ناخونده ای ک ب لطف اوس کریم داره درونم رشد میکنه ارامش داشته باشه

تا جایی ک تونستم کارا رو سپردم ب بقیه

تو محل کار کسی از بارداریم خبر نداره و همه تعجب کردن از اینکارام...منی ک کار هیچکسی جز خودمو قبول نداشتم حالا شاید نصف کارا رو دادم بقیه...

چون ارزش برای من بچمه

ن ایفون!!!

 

 

  • mava movahed

ب گمونم دیروز اولین باری بوده ک روز تولدم بی اعصاب و بد اخلاق بودم!

بچه ک بودم پسرعمو میگف ماوا ۳۶۴ روز از سال رو تخسه فقط روز تولدش آدم میشه و پاچه کسیو نمیگیره!

ب هر حال ک دیروز در وحشتناک ترین حالت ممکن بودم و استرس داشتم...

از جر و بحث با الف تا درگیری سر کار و ....

اونقدر دیشب استرسی شده بودم ک حس میکردم الانه ک قلبم وایسه!

و ب جرئت اولین بار بود روز تولدم تا این حد بد گذشت و فقط دوس داشتم دیروز تموم بشه

بابا ک ظهر زنگ تبریک گف و تازه ب خودم گفتم عه من تولدمه ها!

از شب قبلش هم کلی با الف بحث کردم ک سر جدت بند و بساط تولد راه ننداز من عصری قراره برم شیراز

ک طبق معمول بد اخلاق شد

و تا شب مجموعه ای از بدبختی پشت سر هم برام اتفاق افتاد :)))

آخرین اتفاقی ک فکر میکردم تو ۲۸ سالگی برام بیفته مادر شدن بود

ب هر حال با همه این اتفاقات و این همه جریانات

پیمانه ۲۸ ام هم پر شد....

  • mava movahed

فقط همینو کم داشتم...

خون ریزی و لکه...

و دکتر ک دیروز گفت باید استراحت مطلق داشته باشی!

اون وقت من امروز ۸ ساعت تا شهر پروژه رانندگی کردم و الان از عذاب وجدان دارم میمیرم...

اوس کریم دس بردار ناموسا..

  • mava movahed

یکی دو هفتس حالم زیاد بهم میخوره

سرم گیج میره و بی حالم

ولی از اونجایی ک تو فشار وحشتناااااک کاری هستم و از استرس دیگ واقعا دارم جان ب جان آفرین تسلیم میکنم فکر میکردم اثر استرسه و چیز خاصی نیس

همه چیز اوکی بود تا وقتی الف گیر داد ک این همه سرگیجه و تهوع طبیعی نیس و بزور منو برد آزمایش

 دیروز فهمیدم حاملم!

و اصلا نمیدونم چ اتفاقی افتاده... ب حدی گیج و ترسیدم ک ی روزه خودمو تو خونه حبس کردم حتی الف ک اومد در رو باز نکردم...

چندین ساعت پشت هم گریه کردم....

اصلا نمیدونم چیکار باید کنم...

تو اوج فشار های کاری... تو اوج تنش ها

چرا این اتفاق باید الان بیفته؟؟؟

من اونقدر گیجم ک نمیدونم باید چیکار کنم....

چرا الان چرا تو این شرایط....

  • mava movahed

دوسال پیش ک حالم هم روحی و هم جسمی داغون بود

روانشناسی ک پیشش بودم بهم گف دیگه کاری از دستش بر نمیاد

و ارجاعم داد ب روانپزشک

پروسه درمانم رو شروع کردیم...برخلاف نظر روانشناسه ک میگف اوضاع من خیلی حاده و باید سریع قرص اعصاب مصرف کنم روانپزشکه گف یه پنج ماه بهش زمان بدم و باهاش راه بیام...و اگه درمان جواب نداد بعدش دارو مصرف کنم

و باهاش راه اومدم ...

وقتی داشتیم گذشته من و بچگی و نوجوونیم رو شخم میزدیم بهم گف اگه دوران نوجوونیت ک اوج زد و خورد پدر و مادرت بوده وبلاگ نویسی آرومت میکرده چرا اینکارو الان نکنی ؟!

و تشویقم کرد انجامش بدم..

سال ها بود فاصله گرفته بودم از فضای وبلاگ ها و گمونم اخرین باری ک وب نوشتم برمیگشت ب قبل دانشگاه رفتنم یعنی قبل سال 92! دقیقا ده سال پیش!

فکر میکردم دیگه کسی وب نمینویسه ...دکتر گف اصلا مهم نیس الان چ خبره ..تو فقط بنویس! اصلا چرت و پرت بنویس! ب نظرم کار مسخره ای بود

با این حال اومدم اینجا و نوشتنو شروع کردم

کاملا یادمه ک تو وب قبلی چند ماه اول ی مشت خزعبل نوشتم ک از دور داد میزد کسی ک اینارو نوشته تعادل روحی روانی نداره! تازه ترک کرده بودم و اثراتش هنوز درونم بود...

اون وب رو ک پارسال پاک کردم

ولی این یکی رو ب همون اسم قبلی زدم...

الان ک دارم فکر میکنم دوسال پیش تا الان وضع من زمین تا آسمون فرق کرده!

از سیاهی مطلق خارج شدم...

دوسال پیش ی همچین روز هایی ب ته خط رسیده بودم...

هیچ دلیلی برای زندگی نمیدیدم...من تو بیست و پنج سالگی حس میکردم عمر خودمو کردم و انتظار مرگ رو میکشیدم..

یادمه زمستون 1400 با خودم گفتم بزار آخرین تلاشمو بکنم ...برای آخرین بار ی زوری بزنم این زندگی سگ سگی رو نجات بدم

تمام جونمو جمع کردم و سعی کردم اوضاع رو تغییر بدم ...

و الان باورم نمیشه اینجا ایستادم!

معجزس ... غیر معجزه هیچی نیس...

حال روحیم بدون مصرف هیچ دارویی اوکی شد

ترک کردم ..هم سیگار و هم چیزای دیگه رو 

تو کارم ب طرز عجیبی پیشرفت کردم طوری ک ن خودم باورم میشه تو این جایگاه ایستادم ن اطرافیانم..

با فرشته ای ب اسم الف ازدواج کردم!

و الان با وجود فشار های کاری خیلی زیادی ک روم هست حس میکنم بهترین زندگی دنیا رو دارم!

من لیاقت این زندگی رو نداشتم ... اوس کریم منو آدم حساب کرد!

دیگه احتیاجی ب وب نویسی نیس و احتمالا آخرین پست این وب خواهد بود ولی پاکش نمیکنم تا در آینده هروقت گیر کردم بیام بخونمش و با خودم بگم ببین جوجه! خوب نگاه کن! این سند رحمت اوس کریمه!

این سند نگاهشه!

ک همیشه هواتو داره ...!

از حالی ک دو سال پیش این موقع داشتم تا الان زمین تا آسمون فاصله هست....

باورم نمیشه فقط تو دوسال این همه تغییر !

ممنونتم اوس کریم...

من همیشه بچه ی بدی بودم

اما تو همیشه  کریم بودی ....

ممنونم ازت....

اگه کسی این پست رو میخونه و حالش بده از ته قلب بهش میگم خواهش میکنم نا امید نشو ...من از ته کثافط و بدبختی زندگیم رو نجات دادم ... توهم میتونی!.......

:)))

  • mava movahed

از همون اوایل نامزدی

من هر وقت پیش میومد باید سفر کاری میرفتم

خود ب خود ب الف میگفتم ک در جریان باشه ...حالا یا زنگ میزدم یا پیام میدادم

اون از من نخواسته بود من خودم اینکارو میکردم و اونم متقابلا همین بود

پریروز عصر اتفاقی قرار شد برم شیراز چون ی مشکل برا پروژه پیش اومد

اینقدر یهویی شد ک فقط از شرکت اومدم خونه لباسمو عوض کردم و ساکمو با هرچیزی داخلش بود برداشتم و سوار ماشین شدم رفتم

کارا گره خورده بود

ساعت حدود یازده و نیم بود 

الف زنگ زد ک بریم بیرون شام بخوریم 

گفتم عه من شیرازم! و همانا تعجب کردن و ناراحت شدنش

ک چرا خبر ندادی...چرا چیزی نگفتی و ...

من ب حسب عادت همیشگیم ک بدم میاد کسی سعی کنه کنترلم کنه یا بابت کارام ازم دلیل بخواد بهش پریدم ک یعنی چی؟! مگه من بچه ام ک هرجایی خواستم برم یا کاری کنم قبلش ب تو بگم؟! و چون توقع صدای بلند منو نداشت غلاف کرد...آروم تر از قبل گفت منظورم اینه من برنامه ریزی کرده بودم بریم بیرون و کاش قبلش خبر میدادی

و گفتم ک من اصلا یادم نبود و فراموش کردم ...ولی چیز مهمی هم نبود!

و باز جوش آورد و چیز مهمی نبود؟! الان تو ی چیزیت بشه من از کجا بدونم کجایی و همانا اولین دعوای ما

دوتا من گفتم دوتا اون گفت و با دعوا قطع کردیم

الان دوروزه قهریم 

یکبار اون زنگ زد ک چون باز بحثمون شد سر همون موضوع و ب نتیجه ای نرسیدیم دوباره قطع کردیم!

و الان میدونم ک باید من زنگ بزنم

اما اصلا اصلا اصلااااا نمیتونم

هی میخوام شمارشو بگیرم هی نمیگیرم

چون من ده ساله اینطور زندگی کردم! صفر تا صد همه چی دست خودم بوده و متنفرم از اینکه بخوام بابت کارام ب کسی توضیح بدم

میدونم بد حرف زدم میدونم ی بخشیش تقصیر منه

ولی چون میدونم باز ب هیچ نتیجه ای نمیرسیم و اون همچنان معتقده من باید بهش خبر میدادم نمیتونم کوتاه بیام... 

کاش این اولین و اخرین باری باشه ک سعی میکنه کنترل کنه منو

من خودم خودجوش همیشه بهش خبر میدادم بدون اینکه ازم خواسته باشه

ولی حالا ک میدونم توقع داره من خبرش بدم حرصم گرفته و نمیتونم تحمل کنم!

لعنت ب کار من ک گند زده ب زندگیم

هوف...

  • mava movahed

نشستم تو ماشین اسنپ 

تا صدای آهنگ شروع شد ناخودآگاه باهاش خوندم!

ای آرزو بات بیدنه ایبرم و گوروم ، نیترم سی دلم راهی بجورم جومه زرد جونوم!

گِلی تو چته تکیتِ دیواره سیلت تی مونه!...

چهره مادربزرگ پدریم با لباس لریش و صورت خسته ش موقع نون پختن یادمه...

بالای تنور نشسته بود

منم عین گاو از خمیر نونا میخوردم! هرچند دقیقه تا میدید فک من در حال جمبیدنه میگف : نکو تیه سفید! شر بوات نهام ایابو!

(نکن چش سفید ! شر بابات می افته دنبال من!)

باز تا سرش گرم میشد من خمیر میخوردم!

عموی بزرگ با اون سیبیلای داش مشتیش اون طرف حیاط روی تخت میله ای نشسته بود اینو برای دایه میخوند.. 

بابا اینا دایه صداش میکردن ما نوه ها بهش ننه میگفتیم...

عمو براش میخوند جومه زرد جونوم گلی تو چنه تیکته دیواره سیلت تی مونه!

ننه هم میخندید... چروک های صورتش خیلی زیاد بود...خیلی زیاد تر از سن کمش

ننه رو تو ۱۲ سالگی شوهر داده بودن ب پدربزرگم ک ۴۰ سالش بود!

و عمه بزرگم رو تو ۱۳ سالگی ب دنیا اورده بود!

شاید الان عجیب باشه ولی ظاهرا اون موقع بین لرا مرسوم بوده ازدواج اینجوری! تازه بابابزرگ من ک ازدواج اولش بوده

ی موقعی میدیدی ی پیرمرد ۶۰ ساله قصد ازدواج مجدد داره واسه زن دوم ی دختر ۱۵ ساله میگرفته...!

بابابزرگ تو ۷۰ سالگی میمیره درحالی ک عموی کوچیک ۶ ماهش بوده!

ننه میمونه با ۱۲ تا بچه یتیم! ک ۳ تا دختر بزرگش مث خودش تو سن کم شوهر کرده بودن...

ننه با چ درد و بدبختی اینارو بزرگ میکنه بماند... 

شیر زنی بوده ب معنای واقعی...

صدای راننده ک اومد تصویر ننه از ذهنم رفت! 

میگفت آبجی جسارته.. شما هم لر هستی؟ گفتم بله! گفت دیدم از لحظه اول با اهنگه رفتی تو حسا! گوتوم یو حتما و خومونه!

بچه باحالی بود...و خاکی مث همه لرا

لری حرف زدیم!

بعد ی هفته تهران بودن و کلافگی...بش گفتم اینجا چیکار میکنی؟ حیف نیست دیار خودت ول کردی اومدی اینجا؟

گف درس میخونم و کار میکنم... ولی میخوام برگردم...

گفتم منم بعد هفت هشت سال دوری برگشتم... 

ما لرا بدون هم نمیتونیم! بدون صمیمیت خاصی ک فقط بین لرا مرسومه نمیتونیم...

یاد ننه بخیر... 

هیچ وقت نیومد شهر زندگی کنه

پونزده شونزده سالم بود ک فوت شد ولی از سن چهارسالگیم ک یکی از عمه ها تصادف کرد و فوت شد دیگه ندیدم لباس سیاه دربیاره یا موهاش حنا بزاره!

هیچ کس ندید...

جومه زرد جونوم... 

هنوزم دلم برای چین و چروکای دست و صورتت ...برا دامن لری و قشنگت ...برا چادرگلگلی ک بیرون میپوشیدی و اون لحجه اصیلت تنگ میشه...

  • mava movahed

نازگلی عمل کرد

حالش خوبه ...

امروز ظهر از شیراز برگشتن

من نرفتم پیششون

چون حوصله خاله ها دایی ها و بچه هاشونو ندارم...اینطوری ام ک هر لحظه ممکنه با یکیشون دعوام بشه..

حوصله تیکه کنایه هاشون اصلااااا ندارم

فردا پس فردا میرم

عصری معصوم رهارو آورد گذاشت پیش من و تیدا رو برد دکتر

رها داشت تلوزیون میدید منم دراز کش با لپ تاپ ور میرفتم ک سرمو گذاشتم  روی دستم خوابم برد

شاید ی ربعی خوابیدم ...عمیق! از اون خوابایی ک انگار سم خورده باشی!

وقتی بیدار شدم رها هنوز داشت تلوزیون میدید

یه لحظه نگام کرد بعدش با جیغ گفت خالهههه صورتت!

صورتت چیشده ؟!

هنوز مست خواب بودم

گیج و منگ... گفتم چیشده؟ گفت صورتت چرا اینجوری شده خاله؟ و زد زیر گریه ! کلا این دختر منتظر بهانه هست گریه کنه!

رفتم تو آینه دیدم جای دستم ک صورتمو روش گذاشته بودم روی صورتم حک شده!  ی لکه نسبتا بزرگ پررنگ! ک خودش نشونه ی خواب عمیق و لذت بخشه!:)))

خندم گرفت

گفتم چیزی نیست خاله! جای دستمه... یکم دیگه پاک میشه..

هنوز در حال گریه بود! تا ده دقیقه بعد ک اون لک از روی صورتم رفت در حال گریه بود..!

بعدشم  هر چند دقیقه ی بار میومد صورتمو با دقت نگاه میکرد ببینه واقعا خوب شده یا ن!

تا وقتی معصوم اومد دنبالش شاید پنج شیش بار اینکارو کرد! میگفت خاله واقعا خوب شدی.؟! میگفتم اره!

ی سری خرید داده بودم الف بگیره بیاره خونه وقتی اومد رها سریع بهش گف عمو! صورت خاله اوف شده بود! برا الف تعریف کردم جریانشو..

وقتی معصوم اومد هم اولین چیز همینو بهش گفت!

انگار باور نمیکرد خوب شده! شک داشت! 

نیم ساعت پیش تلفنی با معصوم حرف زدم...میگف رها میگه ب خاله بگو صورتت واقعا خوب شده ؟!

داشتم فکر میکردم

اگر ما آدما ... اینطوری حواسمون ب زخمای هم بود

اگه وقتی کسی ک دوسش داریم میگف حالم خوبه ، ما باور نمیکردیم و سعی میکردیم مشکلشو حل کنیم

اگه اینقدر زود تا یکی میگف حالم خوبه ولش نمیکردیم

شاید زندگی هامون بهتر بود! اینقدر غافل نمیشدیم از هم... !

 

بین عکسای شهدای کرمان عکس خالکوبی روی پای یکی از شهدا رو دیدم

ی نفر زیرش نوشته بود

حر ریاحی با تو شد حر حسینی !

یاد خالکوبی های خودم افتادم... نمیدونم چجوری ازشون خلاص بشم...

ی زمانی با چ ذوق و شوقی زدمشون

ولی الان حس میکنم وصله ناجورن... بدجور!

ولی اون جمله خیلی ب دلم نشست...حر ریاحی با تو شد حر حسینی...

من ک همچیمو ب حسین مدیونم... هرچی رو سپردم دستش برام درستش کرد...

هیچ وقت نگفت این آدم بی سر و پاست! این آدم هیچی حالیش نیست شوته!

هیچ وقت نگفت این ماوا همه کارس! ب ما نمیخوره ک!

اینم میدم دست خودش!... 

ماوای همه کاره با تو آدم شد حسین!....

 

  • mava movahed