در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

جوجه تخس و عصبی

در حال ترک اعتیاد

گاهی روزمره هامو مینویسم ...
گاهی خودمو خالی میکنم اینجا ...
حرفایی ک گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنن احتمالا میان اینجا جا خوش میکنن..
شایدم محلی برای فرار از تنهایی !
نمیدونم....

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

مادربزرگ ! مادربزرگ ! امان از مادربزرگ!

شرح واقعه از زبان خودش:

قابلمه رو میزاره روی اپن ، گویا ی در ظرف یکبار مصرف هم قبلش گذاشته بوده روی اپن ک هرچی میگرده پیداش نمیکنه!

قابلمه رو میزاره رو گاز و زیرش رو روشن میکنه

بعد از چند لحظه از زیر قابلمه دود و شعله بلند میشه! نگو خانم قابلمه رو روی همون در مذکور گذاشته بوده و در چسبیده ب ته قابلمه و حالا هم رو اجاقه!

نمیدونم چرا میچسبه ب اجاق ک پیشبندش هم میگیره ب شعله و آتیش میگیره

لباسش هم میسوزه...جیغ میزنه و از صدای جیغاش همسایه ب دادش میرسه!

فردای اون روز هم نمیدونم چ بلایی سر مخلوط کن میاره و با تیغش دوتا از انگشتاش رو میبره!

پس فردا شبش هم وقتی خواب بوده متوجه میشه ک بابابزرگ نفسش تو خواب در حال بند اومدنه و  بیدارش میکنه و بهش میرسه

میگه روسریم رو سرم کردم تا اگه حال بابابزرگت بد شد جیغ بزنم همسایه بیاد کمکمون دیگه با همون روسری و لباس خوابیدم تا اگه اتفاقی افتاد ی چیزی سرم باشه!😐 این برای پریشبه

امروز صبح هم ب دلیلی ک هنوز نفهمیدم برق گرفته اش!

دختر دایی صبح زنگ زد برام عجیب بود گفتم این چرا ب من زنگ زده چون سال تا سال زنگ نمیزنه جواب دادم ک گف تو از مامان بزرگ خبر داری؟ گفتم چطور؟ گف فکر کنم برق گرفته اش ! لازم ب ذکره دختر دایی چندماهه با دوس پسرگرامش رفته شمال و اصلا خبری از اوضاع و احوال بقیه نداره...اینو هم گویا از گروه فامیلی ک من ازش لف دادم متوجه شده!

گفتم ن بابا من دیشب باهاش حرف زدم سالم بود ک !

ترسیدم، قطع کردم شماره مامانبزرگو گرفتم جواب نداد بابابزرگ هم گرفتم جواب نداد 

زنگ زدم ب دختر همسایه شون ک جواب داد و گوشی رو داد دست بابابزرگم و من تا پنج دقیقه فقط فحش های بابابزرگ رو ک حواله مامانجون میکرد میشنیدم!

کجا بودن ؟ بیمارستان! چرا ؟ مامانبزرگو برق گرفته ! گریه کرد و گف حالش بده زود بیا!

من کجا بودم ؟! شیراز ! گویا حال مامانبزرگ بد بود...تو کل این دوهفته ک برای بستن قرارداد با ی شرکت رفته بودم شیراز دسته گلی نبود ک مامانبزرگ ب آب نداده باشه! هر روز زنگ میزد میگف بیا! مدیر عامل شرکت مقابل دیگه ب شوخی میگف دفعه بعد مادربزرگتون هم بیارید ک اینقدر دلتنگی نکنه!

گازش رو گرفتم سمت بوشهر

فاصله چندساعته رو تقریبا نصف کردم با سرعت زیاد!

از همون اواسط راه دیدم ی بوی سوختگی میاد ک زدم کنار چک کردم چیزی ندیدم باز راه افتادم.. 

یکم بعد از سمت کاپوت صداهای عجیب غریب اومد ! چراغ هشدار روشن شد و با ی صدایی ماشین خاموش شد ! کجا ؟! وسط جاده !

با هزار صلوات ماشینو بردم سمت کنار جاده...فقط خداروشکر کردم ک دره های مسیر رو رد کرده بودم!

زنگ زدم ب پسر عمو ک محل کارش با جایی ک بودم نیم ساعت فاصله داره

اومد ب دادم رسید ی چک کرد ک دید بله ! دینام ماشین سوخته..

ماشینو دادیم بیارن

نشستم تو ماشین پسر عمو ک بیایم سمت بوشهر!

اومدم ی چرت بزنم و وقتی بیدار شدم ک زده بودیم ب ی ماشین دیگه!

و الان چیشده! پام دقیقا از همون جایی ک پارسال شکسته بود شکست ! پسر عمو چیشد ؟! ی دست و ی پاش شکست!

لوکیشن فعلیم ؟! بیمارستان دایی بزرگ در حال سماق مکیدن !و مادربزرگ ک عصر مرخص شده و الان رو صندلی کنار تختم نشسته !

درواقع اصلا چیز خاصی نبود و بابابزرگ بزرگ نمایی کرده بود ! حالا دوتاشون اومدن عیادت بنده!

مادربزرگ داره انواع اقسام مرگ ها و سرطان هارو برای من آرزو میکنه ک چرا شوهر نکردم ک خودم باید کار کنم ک تو جاده برم و بیام و دهنم سرویس بشه و این وضعم باشه!

میگه ذلیل شده مگه پارسال ک از بالای داربست افتادی قسمت ندادم ک دیگه کار نکنی؟

یکی نیس بگه خب فدات شم از کجا بیارم بخورم اگه کار نکنم ؟!

این بود حماسه ای از مادربزرگ ک باعث علیل شدن بنده شد!

 

  • mava movahed

تا یادم میاد کسی کاری ب اعتقادات من نداشت...

مادر و خانوادش ک اصلا اهل این حرفا نبودن

بابا هم ک اعتقاداتش تو نماز یومیه و روزه ماه رمضون رفع تکلیفش و هیات رفتن ماه محرمش خلاصه میشد!

از حق نگذریم همینا بابامو نگه داشت ندیدم هیچ وقت کارایی رو بکنه ک دین گفته نکن! اما در همین حد بود..

اعتقادات من تا چهارده پونزده سالگی همین بود ک دهه محرم با بابام برم هیات..ن نماز و ن حجاب و ن هیچی

از همون پونزده شونزده سالگی شک هام باعث شد برم دنبالش ک دین چیه؟ خدا کیه؟ از همون سالا حجاب و نماز اومد تو کارم و خداروشکر اوکی بود تا زمان دانشگاه و بعدش ...

حالا ک متوجه شدم تو این سالای دور شدن چهقدر آسیب دیدم از این دوری...

تو سالایی ک هر غلطی کردم...

چندماهی میشه نماز میخونم...حجابم ولی این سالا کنار نرف...بی حجابی من تو پیدا بودن قسمت جلویی موهام خلاصه میشد و بس!

خداوکیلی هیچ وقت نشد پوشش زننده داشته باشم یا لباس تنگی یا روسری از سرم بیفته.. اما اتفاقات پارسال برام ی تلنگری بود ک ب خودم بیام و ببینم با خودم چند چندم... با خودم گفتم ماوا یا زنگی زنگ یا رومی روم...

نمیدونم عکس العمل اطرافیانم چجوری خواهد بود... تو محل کار و جاهای دیگه...

ب هر حال من بعد ماه ها فکر کردن و مطالعه کردن تصمیمم رو گرفتم...

از همین شب عاشورا و وسط مراسم.. حجاب کامل میکنیم قربه الی الله.!...

سعی میکنم تا چند ماه آینده با چادر هم اوکی شم..

...

خوش حالم ک سرم ب سنگ خورده...

ب قول شاعر 

باز با گریه ب آغوش تو برمیگردم...

چون غریبی ک خودش را برساند ب وطن...

 

سرم پایینه ... روم سیاهه بابت گندکاریام ...

آلوده تر از من نبود بر درت ولی

آقا تر از آنی ک برانی مرا حسین!...

 

 

 

  • mava movahed